سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام...من اومدم...خدا رو شکر خوبم....دیشب با مهسا و مصطفی رفتم عروسی...خیلی خوب بود...مهسا خدایی خیلی زیاد هوامو داشت خیلی...همه چی عالی بود انصافااااا.فقط دو تا چیز...موقع اومدن دنبالم..مصطفی زنگ زد و بداخلاق باهام حرف زد که ببین مرتضی میارتت و الان جواب بده...تالار هم که تموم شد ی پاکت پول بهم داد گفت ببر بده به صاحب مجلس...خدایی کار چیپی بود...و تو ماشین هم که داشتیم حرف میزدیم..راجع به ازدواج زود..وسط رانندگی برگشت با اخم بهم تذکر داد هم دید ادامه دادم حرفمو توی اینه بهم تذکر داد...منم بهش نگاه هم نکردم...

نظرت چیه؟من از مهسا پرسیده بودم پول زدن اینا رو گفت که مصطفی میزنه...بعد اونجوری...مگ من گدام و بی پول که اینجور کرد؟؟؟؟

ناراحت شدی؟فک کنم شدم....داشتیم میرفتیم عروسی این همه بداخلاقی نداشت که...داشت؟

چرا این جوری کرد؟حالا بگذریم از این که خودمم توی خونه فاز گرفته بودم که ی جیزی میشه...قبول دارم خودم جذب کردم...ولی اینم قبول دارم کار قشنگی نکرد...

توی این عروسی من معنی هوای کسی رو داشتن رو خیلی خوب فهمیدم...خدایی مهسا خیلی خوب هوامو داشت...این که میگن ذهن فقیر رو هم فهمیدم....میدونی عروسی خیلی خوبی برای من بود....ذهن فقیر ...این ایراده منه.

حالا نمیدونم دیگ...خانواده مهسا اینا همه پایه که عکس بگیرن و این حرفا...داداش اون وسط مسیول تذکر دادن به من و غر زدن که نه و این چیزا.بگذریم حرف زیاد زد بهم.

الان یاد مریضی مرضیه افتادم توی طالقان...این که نموندم خونه...نمیدونم شاید کار منم بد بود...ولی ی چیزی که هست اینه که این عروسی شد برام درس...خیلی هم درس..

خیلی خیلی خوشالم...ایشالا همیشه عروسی باشه.

ولی اینو فهمیدم خیلی از مشکلات به واسطه خود داداش پیش اومد نه هیچ چیز دیگ...بقیش هم توقع بی جا.

دوست دارم خدا...تو خیلی خوبی


[ پنج شنبه 98/4/20 ] [ 10:55 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 39153