سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

تولدم گذشت...3 بار تولد گرفتم...ی بار با دوستام ی بار خانواده ی بار با مهسا اینا..گل قهر و اشتی خریدم و کاکتوس...ای ام هپی....فکر میکردم حرف زیاده ولی انگار نه...چند روز بعد مشهد خواب دیدم رفتم ی ضریحی بعد میگم ا حرم امام علی...بعد میبینم که نوشته حرم امام جواده....تعجب کردم...عجیب بود...معنیشم که نمیدونستم...الان زنگ زدم از یکی پرسیدم...گفت هر دعایی که کردی اکی میشه..ازدواج میکنی و خواستگار برات میاد و اکی میشه. و ایشالا خوشبخت بشی...گفت چی خواستی از امام رضا گفتم فقط بهش گفتم در حقم پدری کنه..بعد این که خوابم رو گفتم درجا گفت مجردی گفتم اره گفت ازدواج میکنی...ولی چه باحال بود...خیلی خوب بود.

راستی رتبه کنکورم اومد 14 هزار خدایی من توی انسانی چقد استعداد داشتم...درصد هامو که دیدم عالی بود عالی...حالا نه اونقد ولی خیلی خوب بود بنظرم.غیر انتفاعی قم مفید قبول میشم...شبانه دامغان...روزانه میبد ....میدونی ی کم نگران هزینشم اخه....

راستی با یاسمن هم بیرون رفتم...کلی خوش گذشت...خیلی خووب بود انصافا...روز تولدم ی همایش هم رفتم درباره ازدواج بود....کلا همه چی عالی بود همه چی....

چقد علامت ازدواج اطرافمه...الانم دقیقا خودمم و این عالیه برام


[ چهارشنبه 98/5/16 ] [ 10:57 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام...خوبی؟؟؟

امروز رسیدم خونه...حمام رفتم و نماز خوندم و ناهار خوردم و اومدم اینجا...جای دلت خالی خیلی خوب بود...امام رضا همیشه خوبه...همیشه ارام بخشه..2 روز مشهد موندیم...همون حرم خوابیدیم...چقد دلم برا امام رضا تنگ شد...میدونی ادما گاهی وقتا به دلشون یا به زبونشون ی چیزی میاد که قرار نبود بیاد..توی راه داشتم به خودم میگفتم رفتم امام رضا بهش بگم فلان چیزو میخوام و فلان و این حرفا...اصلا بدتر از اون تعجب کردم امام رضا چی شد که منو دعوت کرد...البته دفعه قبل هم همین بودما.

انگار به دلم اومدم که مشهد این سری برای شکر کردن اون یری بود و نماز توی عروسی...درست و غلط رو نمیدونم ولی اومد به دل...ناخواسته...رفتم حرم امام...اولین جملم این بود که خیلی دلم برات تنگ شده بود....و جمله ای که اصلا توی مغزم نبود و روی زبونم اومد"امام رضا میشه در حقم پدری کنی"؟دقیقا همین بود..بهش گفتم توی همه ابعاد زندگیم بابام باش..ازدواجم کارم همه چیزم...حتی این همه از ته دل میگفتم از پیش خانوادم برم و کلی به خودم گفتم رفتم حرم از امام بخوام...اونم از ته دل به زبونم نیمد....جز شکر و پدر بودن هیچ چیز دیگ نبود...اها اینم به امام رضا گفتم اونایی ککه گفتن دعا کنم براشون رو،رو سفیدم کن خودت دعوتشون کن بیان پیشت...انگار اولین بار بود قبر امام رو میدیدم...سورپرایز شدم...سفر خیلی خوبی بود...ی کوچولو مامی سرحال نیود انگار..همینو بس...موقع برگشت توی اتوبوس...از نماز مغرب که دوباره سوار اتوبوس شدیم..مامان گفت اون پسره به مامانش گفت تو رو ببینه..گفتم خبب چی گفت مادرش گفت ندانم...از مامی شماره نگرفتن...چادر سرم نبود...نمیدونم برا چی مامانش اکی نداد...ولی انگاری کنسل شد..حالا چرا ندانم.

مهم هم نیس...وقتی یکی رو انتخاب میکنی،کجای از مسائل اخلاقی ،اگ سلیقه خودت نباشه و تحت تاثیر سلایق دیگران باشی کارت زاره.....همین ها بود دیگ...

و جمله پایانی...خدا جوونم ازات سپاسگزارم و دوست دارم.ی عالمه قلب برای تو


[ چهارشنبه 98/4/26 ] [ 4:55 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

امروز صبح مامان اومد بهم گفت پاشو بلیت بگیر بریم مشهد....اره دوباره دارم میرم مشهد...میرم پیش امام رضا..امروز تولد امام رضاس...میرم پیشش چادرمو سر میکنم تا ببینه چقد خوشگل و ناناس شدم...میدونم دوسم داره برا همین دعوت نامه دارم ..اونم برا تولدش....خدایا شکرت...

ساعت 6 حرکت اتوبوسه...توی توییتر زدم که منم راهی امام رضا شدم...چقد خوبه امام رضا رفتن...منو مامان دو تایی میریم.

موس کامپیوتر خراب شده بود رفتم ی موس هم خریدم....خدا رو شکر واقعا...دوازدهمین یس توی حرم امام رضاس...چه قشنگ...نه؟

این بار پیش امام رضا رفتم کلی حرف دارم باهاش...کلیییی....و کلی هم تشکر از دعوتش...به هرحال مهمون نوازی کرده دیگ.

الانم میشینم برنامم رو مینویسم....مامان اینا از طالقان برگشتن...از خود صب تلویزیون روشنه تا اخر شب...نمیدونی چقد رو مخ هست...راستی میخوام انتخاب رشته کنم...مهندسی فضای سبز...میخوام از خدا التماس کنم منو از خانوادم دور کنه...بهم ی کار بده و ی درس و س زندگی برم سوی زندگیم دور از همه...دور از همه هااا همهههه.

تنها زندگی کنم با امیر...امیر محسن سامان سینا...هر چی که اسمش هست...میخوام به خدا بگم...که کار اشتباه زیاد کردم ولی انقد هم بد نیستم که اینجوری ردم کنن...میخوام بهش بگم لطفا ی دستی رو زندگیم بکش...منم دست میکشم روی زندگیم...

کلی حرف دارم...کلللللیییی....که دوس دارم بهش بزنم...برم گوهرشاد و بشینم بحرفم با خدا...خیلی بحرفم...

روانشناسی و فضای سبز رو با هم میخونم...فضای سبز همون چیزی بود که همیشه میخواستم...همیشه که نه.....از وقتی که همه چیزو باهم ادغام کردم...

فک کنم این رشته رو برم...میدونی دوس دارم...میخوام برم سرکار...فقط کار کار کار...تمام تنش هایی که دارم برای اینه که پول ندارم...اگ داشته باشم راحت به همه هدف هام میرسم...و من لایق همش هستم.لایق همش.

خب دیگ 5 ساعت دیگ عازمم...برام خوب ها رو بخواه...قشنگترین ها رو بخواه...سفر خوب رو بخواه...حاجت روایی رو بخواه....خدایا دوست دارم....بوس بوس


[ یکشنبه 98/4/23 ] [ 12:12 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام...من اومدم...خدا رو شکر خوبم....دیشب با مهسا و مصطفی رفتم عروسی...خیلی خوب بود...مهسا خدایی خیلی زیاد هوامو داشت خیلی...همه چی عالی بود انصافااااا.فقط دو تا چیز...موقع اومدن دنبالم..مصطفی زنگ زد و بداخلاق باهام حرف زد که ببین مرتضی میارتت و الان جواب بده...تالار هم که تموم شد ی پاکت پول بهم داد گفت ببر بده به صاحب مجلس...خدایی کار چیپی بود...و تو ماشین هم که داشتیم حرف میزدیم..راجع به ازدواج زود..وسط رانندگی برگشت با اخم بهم تذکر داد هم دید ادامه دادم حرفمو توی اینه بهم تذکر داد...منم بهش نگاه هم نکردم...

نظرت چیه؟من از مهسا پرسیده بودم پول زدن اینا رو گفت که مصطفی میزنه...بعد اونجوری...مگ من گدام و بی پول که اینجور کرد؟؟؟؟

ناراحت شدی؟فک کنم شدم....داشتیم میرفتیم عروسی این همه بداخلاقی نداشت که...داشت؟

چرا این جوری کرد؟حالا بگذریم از این که خودمم توی خونه فاز گرفته بودم که ی جیزی میشه...قبول دارم خودم جذب کردم...ولی اینم قبول دارم کار قشنگی نکرد...

توی این عروسی من معنی هوای کسی رو داشتن رو خیلی خوب فهمیدم...خدایی مهسا خیلی خوب هوامو داشت...این که میگن ذهن فقیر رو هم فهمیدم....میدونی عروسی خیلی خوبی برای من بود....ذهن فقیر ...این ایراده منه.

حالا نمیدونم دیگ...خانواده مهسا اینا همه پایه که عکس بگیرن و این حرفا...داداش اون وسط مسیول تذکر دادن به من و غر زدن که نه و این چیزا.بگذریم حرف زیاد زد بهم.

الان یاد مریضی مرضیه افتادم توی طالقان...این که نموندم خونه...نمیدونم شاید کار منم بد بود...ولی ی چیزی که هست اینه که این عروسی شد برام درس...خیلی هم درس..

خیلی خیلی خوشالم...ایشالا همیشه عروسی باشه.

ولی اینو فهمیدم خیلی از مشکلات به واسطه خود داداش پیش اومد نه هیچ چیز دیگ...بقیش هم توقع بی جا.

دوست دارم خدا...تو خیلی خوبی


[ پنج شنبه 98/4/20 ] [ 10:55 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

امروز توی نت داشتم سرچ میکردم که من خیلی با پسرا گرم میگیرم و این که خیلی حرف میزنم....داشتم راه حل ها رو میخوندم.یکی نوشته بود وبلاگ داشته باش.همه حرفاتو اونجا بزن که نیاز نباشه کسی رو دیدی شروع به حرف زدن کنی...حرف خوبی زد..روزی که وبلاگ رو زدم گفتم احدی نیست که این وبلاگ رو بخونه برای همین راحت همه چی رو نوشتم...ولی ی روز اومدم دیدم نظر دارم...دیدم میخونن...خجالت کشیدم..از این که هر متن وبلاگ پر از قول و حرف منطقی هست که توی متن بعدی میام میگم بازم انجام ندادم.برای همین دیگ رو راست نمینوشتم.بگذریم...قبل این که بگذریم اینو بگم که دوس دارم بنویسم.

رفتم طالقان برای مراسم شهدا...خوش گذشت...ی چند تا تجربه و نکته بود که برام خیلی جالب و مهم بود....اول این که ادم غلط کنه حرفاشو به ی دهه 60 و بزرگتر از اون بزنه.فاز نصیحت و جدی گرفتن و کوفت کردن دارن.زهرا و محمد هر دو دهه 70 بودن چقد با هم اکی بودن...مهمترین همین بود.حرف بعدی حرف معصومه بود...گفت سیاست داشته باشید....گفت با همه احوال پرسی کنید نذارید کسی بفهمه ازاش بدتون میاد....میگفت خودشم همینه....بعدی این که مرضیه و مهسا هر دو واقعا عاقلن.خیلی زیاد...و بعدی این که واقعا پسرا بصرین....و توی فامیل چه دیدگاهی که نیست درباره دخترا....

درس گرفتم..داشتم وبلاگ ها رو میخوندم...پسرا نوشته بودن که دختری ک با همه گرم باشه نه اصلا.راست هم میگفتن خدایی.میگفتن تعادل.منم موافقم..ادم فقط سلام علیک کنهوفقط همین.

ادم به خودش بشدت برسه فقط همین.

بخدا اینا واقعیته.و این که ادم زندگی خودشو کنه و باز هم فقط همین.

داداش امروز اس داد برای ازمون نظام مهندسی...یهو استرس گرفتم براش.ماشالا همه هم که باخبرن.یهو به خودم اومدم و گفتم تو واقعا چی میخوای...دوباره دلم خواست از خانوادم دور باشم...خیلی زیااااد..دوس دارم زندگیم باشه  باشگاه کار درس خونه کلاس زبان و نقاشی...و مسافرت....من از زندگیم همین ها رو میخوام واقعا فقط همین ها...حتی توی تنهایی هامم میگم خوش حال باشم و عاشق.هیچ چیز بیشتری نخواستم.

الانم میخواستم ببینم چکار کنم چکار نکنم که از این وضع تنبلی در بیام...یکی از بچه ها میگفت دو سال وقت بزار زبانت عالی بشه مطمین باش برات کار هست....فقط خدا خدا میکنم از کرج و تهران برم...برای کار برم ی جایی دور از خانوادم...درس و کار و زندگیم...برم شیراز یا رشت...روم بشه برم سر کار...راحت زندیگیمو کنم...فقط همینا رو میخوام بخدا.

عکاسی مدل شدن معماری تیپ هنری عاشقی کردن پارتنر بودن رفتن به انواع مهمونی و لذت بردن کتاب و موسیقی این که روان شناسیم خوب میشه این که سرم به لاک خودمه این که چیزی یاد میگیرم من اینا رو دوس دارم.خودم باشم و خاص باشم.

من اینا رو میخوام...من میخوام...دوس دارم هیکلم عالی باشه عالی.از این که سر کار نمیرم حس بیهودگی و انگلی دارم.

اینا رو همشو جدی گفتم.هر چی میگزره میبینم برنامه ریزیم درست بود ولی عمل نکردم...این همه تردید رو نمیفهمم واقعا....به جاهای سخت که میرسه جا میزنم میگم بزا بازنگری کنم....اسکلم دیگ.همین جوری عقب موندم دیگ.ولی پا شدم دیدم بلند شدنمو...و الان هم ادامه میدم


[ یکشنبه 98/4/9 ] [ 11:56 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 39149