سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

خب خب خب سلاااام...سلامی به گرمی همین هوا....هههه...دوس داشتم هوا خنک تر می بود.

رفتم نمایشگاه بین المللی...رفتم قسمت اموزشی...مشاوره...اقا بهم گفت ببین 4 سال دیگ هم همین جایی که الان هستی خواهی بود....بهش گفتم چرا به اینجا رسیدم؟گفتم من نمیدونم...خودت میدونی....خودت بهتر از هر کسی میدونی....راست میگفت 3 روز مدام نوشتم....ایراد کارم رو فهمیدم....

الان هم در صدد رفع ایراد کارم هستم....مطمینم موفق میشم....اومدم همین ها رو بگم و برم.....حرف خوبی زد....به دردت گوش کن...هم معلمه تاریخه هم پیش گو...

من هر کاری میکردم دوبار همین جا بودم.

خداکنه تا ته این راهو برم.


[ دوشنبه 98/2/16 ] [ 11:43 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام.... هی بازیگر گریه نکن ما ههمون مثل همیم...صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم....یکی معلم میشه و یکی میشه خونه به دوش یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش...کهنه نقاب زندگی تا شبها رو صورتهای ماست گریه های پشت نقاب......

دیروز روز معمار بود....خیلی خوش گذشت رفتم جشنواره لاله ها و این که خوراکی خریدم خوردم....خوب بود انصافی....مامان اینا هم کادو دادن و شیرینی خریدن...پرفکت بود در کل.

از امروز هم نمایشگاه کتاب شروع شده مامان گفت صبر کن با هم بریم....قرار شد حالا با هم بریم...دوس دارم برم بگردم ولی نرفتمم الان حس میکنم خیلی اهمیت نداره ولی میرم...چون از دیدن اون همه کتاب لذت میبرم.

اوضاع خوبه بنظرم فقط ناامیدم...میدونی ی حسی هست که همش دارم میخوابمم و هیچ فعالیت دیگ ای رو انجام نمیدم.انگیزه که دارم...این چجور انگیزه ای هست که از جام بلندم نمیکنه؟؟؟؟؟

خب داشتم میگفتم...نمازی هم که میخوندم دیگ نمیخونم...با عرض تاسف...دلم میخواد خدا رو داشته باشم حس خیلی خوبی داره...ولی دوس دارم موقع نمازهام تنها باشم...دوس ندارم کسی بدونه نماز میخونم...

من فقط همینو خواستم...زیاده؟؟؟

بنظرت میتونم از پسش بر بیام؟

صبر کن الان میام....

اومدم...چادر نمازم اینا رو انداختم تو ماشین...دیگه ماه رمضان هم نزدیکه باید حواسم باشه...همه چی اماده باشه براش...هر چی هم که باشه من تلاش میکنم روزه بگیرم...داشتم میگفتم...ناله اصلیم اینه که انقد راجع به درد و مرض تو خونمون حرفه و میان میشینن تعریف میکنن که فلان شد که نگو...بگم نگو هم ناراحت میشن...بخدا ترس دارم دیگ...داشتم زندگیمو میکردماا...ببین چجوری خودمو تو محاصرشون در اوردم...خودمم شد پای ثابت غیبت...چرا دروغ...میشینم تحلیل هاشونو گوش میدم عین اسگولا بخدااااا.

مگ بدم نمیومد؟؟؟؟چی شد پس؟چرا اینجوری شدم؟

اقا اومدم طناب بزنم...از اتاق بیرون نمیرن...همه اینا بهونس بابا...بهونه اوردن راحت تر از سختی دادن به خودمه برای همین این جوری میگم...بخدا اگ دروغ بگم.

عاقا من رفتم....به خدا بگو بیاد به خوابم ببوسمش


[ چهارشنبه 98/2/4 ] [ 6:37 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 39152