سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام...عنوان حرفای امروزم خیلی جالبه....امیر شریفی میگه انسان قدرت اختیار داره....این که فلان چیز رو میخوایم بهش نمیرسیم بعد میگیم حتما خیر بوده نیست....ا اینجور باشه اون دنیا زبون ادم درازه...به خدا میگیم که خدایا ما فلان چیز رو میخواستیم تو ندادی...اگ میدادی مسیر زندگیم عوض میشد و میشد مسیر زندگی ی عارف..دیدم خدایی راست می...ما خودمون جلوی اتفاق های خوب زندگیمون رو مییریم...همین خودم...نگاو....چه گاردی دارم....نسبت به همه چی....خب مشکل از موانع ذهنی منه که بعدها به صورت نمود بیرونی در میاد.دروغ میگم؟؟؟؟

ی حرف خوب دیگم زد....میگفت پیامبرها با تمام پیامبری کلا 10 یا 11 بار در طول زندگی ازمایش میشدن....بعد برای شما کل سال اتفاق بد میفته همه رو میگید ازمایش؟؟؟ی کم به خودتون شک نمیخواید کنید؟

خدایی حرفاش عین واقعیت بود...خدایی....من که میپذیرم همچین حرف هایی رو....من ارتعاشم و موانع ذهنیم منفی بود...از وقتی مثبت شد دوباره  همه چی خوب و عالی شد...حتی حس خوشبختی....درون خودم دنبال حس تنهایی و این چیزا بودم ولی خوشبخت بودم چون پر انرژی و سرحال بودم...الان هم حالم عالیه.

ولی درباره عنوان نوشتم....امروز صبح مامان گفت میای بریم مشهد گفتم اره..گفت بلیت بگیر بریم...بلیت گرفتم...برای ساعت 6....کلی فک کردم...به این نتیجه رسیدم مهمونی دعوت شدم و صاحب خونه کارم داره....میخواد ی کار کنه که پام به خونش باز باشه....من برداشتم این بود...حس خوبی دارم...وسایلم امادس...فقط حمام نرفتم....نظر تو چیه؟؟؟؟

برای مهاجرت با کانادا 3000 دلار...و اونجا 20 هزار دلار لازمه...میرسم بهش.

اومدم از مشهد بهت میگم جریان چی بود.


[ دوشنبه 97/11/29 ] [ 12:1 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

دیشب نامزدی ازاده بود..با مهرداد ازدواج کرد....تعجب کردم چرا باهاش ازدواج کرد...ایشالا که خوشبخت بشن....عقدش نرفتم....مرضیه میگفت پیگیرم بود....ولی خونشون چرا رفتم...کلی رقصیدم...خیلی خوش گذشت....مهدی کلی اذیتم کرد منم کلی بهش تیکه انداختم....خیلی خوب بود...رقصیدم...از اب بندی در اومدم....دیروز غروب گفتم ببینم اعتماد به نفسم چجوری شده....دیدم نه خداروشکر عالیم...عمم برا مراسم اصلا خودش رو به سختی ننداخت.....بجز شام که مشخصه زیاد میشه...کل هزینه ای که کرده بود 500 هم نبود....جدی میگم...خوشم میاد اندازه ای که دارن خرج میکنن و بولوف بیشتر نمیان...خونه رو تزیین هم کرده بودن....ساده ولی خوشگل....دلشون زنده بود....خونه ما همش میگن گرون میشه و نه....هزینس و نه....خلاصه که خیلی خوب بود....حاشیه؟؟؟شاید داشت...قطعا داشت...ولی من متوجه نشدم...فقط عمو فخرعلی ی تیکه بهم انداخت که به سمانه گفتم گفت شوخی کرده باهات.....گفتم اکی حله پس....

عکس و رقص....مامانم خیلی خودش رو پیچ داد که موهامو بزارم تو...ولی من نگاشم نکردم....فقط لباسم تاب بود...جلو عموم اشاره داد در نیارم دو بار در نیاوردم بقیشو در اوردم و رقصیدم....حوصله داری محرمه دیگووولباسمم که باز نبود....ازاده گفت خیلی از دستت ناراحت شدم....من این همه اومدم خونتون....اونجا گفتم مشکل داشتم ازاده...ولی اومدم خونه بهش پیام دادم حق با تو بود....بی معرفتی کردم....

ولی بهش میزنگم دیگ...همینا از نظر من.....خوش گذشت...ایشالا عروسی بعدی ها...اقا مهدی...هاجر خانم...خواهرم....زن داداشم ی جور مرموزیه..میدونی نمیفهمم باهام اکیه یا نه....شاید توهم زدم....احتمالا توهم زدم....انقد که دربارش تو گوشمون خوندن....

ی دروغ گنده گفتم....و بعدش گفتم نتونستی مریم حرفتو بزنی....و پناه بردی به دروغ....

سر کار دیگ نمیرم....چسبیدم به درس و مشقم....میخوام و دارم تمام زورمو تلاشمو میزارم که شرمنده خودم نشم.....همین و بس...

ورزش رو هم دوباره شروع میکنم 2 هفته کامل استراحت کردم کافیه...ادامه میدم....چون فهمیدم علت بد خوابیدنم چیه....ورزش رو که قطع کردم دوباره پر شدم از انرژی که خالی نمیشه...دیشب این همه رقصیدم ولی هنوز انرژی داشتم....

درس هم خداروشکر دارم میخونم....کتاب هم دارم میخونم...بازی فراوانی رو دارم انجام میدم....

راجع به مامان بابا ی کم هنوز موضع دارم....از کار که اومدم بیرون...بهشون نگفته بودم...صحبش فهمیدن....غروب که اومده بودم خونه مامان میگفت نمیخواستی باهام مشورت کنی و این حرفا....دختر خونه ای....کلی ناراحت شده بودن...ولی من اصلا لزومی نمیدیدم بشینم پای صحبتشون....میدونم تجربه دارن و این حرفها ولی درک میخواستم من....اونا با هدفم مشکل دارن...و این که ی بار باهاشون حرف که زدم دیدم که سنگ میندازن و بهم حرف میزنن ...حوصله اینو نداشتم دیگ....

الان کاملا واسه خودمم...قثط مونده ....به اونم میرسم....

دیگ همین..اها راستی....میخوام شروع کنم به نوشتن ی مجموعه داستان..منو همسری....ماجراهای عاشقانه منو همسری....خیلی خوشم اومد از این ایده....ی روز تو کتابخونه به ذهنم رسید...اخه دیدم هر روز از رویا نوشتن اذیتم براش...گاهی با حس بد میشه...گفتم این بهتره....خیلی خیلی هم بهتره....دوسش دارم....

خب دیگ من برم....ولنتاین مبارک


[ پنج شنبه 97/11/25 ] [ 12:26 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام سلام ....چطووری؟؟؟

من که خوبم....دماغم چاقه....اوضام خوبه....انرژی دارم....خداروشکر 

خب داشتم چی میگفتم....الان تنهام خونه و دیدم بهترین موقعیته برای نوشتن...و اومدم.....تقریبا تصمیمم قطعی برای این که دیگ مهرشهر نرم..ولی فقط ی سوال ...مریم جدی میگیری درسو دیگ؟؟؟؟؟

میدونی امروز داشتم فک میکردم از بیکاری انگار رو اوردم به درس...یه این فک کردم که مریم الان فک کن فرودگاه کانادایی....خب...میتونی؟؟؟؟ی جورایی ترسیدم..ولی بیشترین ترسم اینه که زبانشونو نمیفهمم هنوز....ولی اینم درست میشه.....با مهارت باید برم....تری دی مکس و فوتوشاپ.باورت میشه؟؟؟؟

دقیقا با این دو تا میتوم برم...حالا این که بتونم باز مهارتی رو کسب کنم هم میشه ولی الان فقط به تری دی فوتوشاپ و اسکیس فک میکنم و عکاسی..اینا فقط....اینا چیزایی هست که امکاناتش رو دارم....و قطعا ازاش استفاده خواهم کرد...شک نکن بهم دیگ...وقتی دیدم با اینا میشه خیلی ذوق کردم انگار انرژی گرفتم باورت میشه؟

نمیگم دیگ دوس ندارم کسی دوشم داشته باشه و این حرفا....روندم اینه از الان فقط تمرکزم رو بزارم روی همین ها...اره دقیقاااا....پایه کار تری دی مکس هست...حالا کنکورامو که بدم میرم سراغ چیزای دیگ ولی فعلا برنامه اینه...و من 100 در 100 از ایران میرم....برای همیشه هم از ایران میرم...همه تلاشم رو میکنم که برم و ی روز نبینم گذشتمو بگم کاش بیتر و جدی تلاش میکردم...بله اینجوریاس.

محکم و قوی وایسادم و وایمیسم و تلاش میکنم....و با همه چی میسازم که به هدفم برسم....مطمئنم که میرسم...مطمئن...دنیا دنیاس بگن اشتباه میکنم ادم حسابشون نمیکنم......زندگی منن اینه فقط این...بیخیال همه ادما...تو مخم فقط رویامه فقط رویام....فقط رویام.....پشت این چهره فقط ارمان هست....به خودم و به همه اینو ثابت میکنم....حالا این وسط امیر هم اومدم که عالی میشه..ولی فعلا که تنهام و به جای اه و ناله و این چرندیات..استفاده میکنم.....

بازی فراوانی رو هم دارم انجام میدم...بهرحال خیلی برام مهمه...چون باید پس انداز هم داشته باشم که بتونم تابستون کلاس برم....و کارای دیگم...اره دیگ اینجوریاس....

خب من برم؟؟؟

فک نکنم چیزی جا مونده باشه برای گفتن....همه چی رو گفتم....و محکم برای ارمانم میجنگم.....کر و کور میشم....کر و کور

 

 


[ دوشنبه 97/11/22 ] [ 5:43 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

ی چیزی رو یادم رفت بنویسم....با عرفان که حرف میزدم...خاله صدیقه چند بار به عرفان گفت که گوشی رو بده بهش که با من حرف بزنه...خالم فت دلمون برات تنگ شد...خونمون نمیای...خونه خاله نرگس نیومدی...

میدونی از اون روز رفتم تو فکر...من فکرم تغیر کرد...این که باید جدی باشم...رو ندم....تو فاز خودم باشم...کم بحرفم....ولی توی عمل توی محل کارم تونستم...تو خیابون تونستم...روابطم با دوستام کاملا موفق بودم .....روابطم با خانواده و فامیل نه...اون روز نجمه بهم میگ تو دهن لقی..حرف خیلی زشت و بدیه...خیلی

فامیل باید اصلاح بشه ....چرا باید یکی تو چشمم نگاه میکنه بتوننه بفهمه حرف دارم یا نه...این خودداری ک نسبت  به خانوادم دارم باید نسبت به بیرون داشته باشم....امشب خونه مصطفی دعوتیم....شروع کن مریم....

تو مجلس گرم کن نیستی....به تو چه اصلا.....اصلا چرا بهشون نزدیک بشی؟هان؟عزیزم رو خودتم زوم زیاد کنی میبینی کیفیتت اومده پایین...بقیه هم شابد رزولیشنشون انقد بالا نباشه....تو فقط باید حواست به خودت باشه....ساکت عشقم...ساکت....فقط همین.

بنظرم ی مدت این کارو باید کنی که هر کس رو میبینی 5 تا خوبیش رو بنویسی....بعد بیشتر از قبل بیا بنویس.خودت رو خالی کن...خب دختر خوب لبریز میشی...توام ادمی مگ چقد میتونی تحمل کنی عزیزم....خوبی خوبی خوبی بنویس تا ملکه ذهنت بشه...پای منبر کسی هم نرو....

واقعا ساکت و سکوت....همین دو تا ایتم....جدی میگم....بنظرم تو جمع برو....ولی ی چیزی رو یادت باشه....تو جمع خصوصی مامانت اینا ....کنار بکش....و این که جدی و خیلی لیدی برخورد کن...شور و نشاطت رو نمیگم نباشه ولی سنگین باش و لال....میدونی حرف زدن زیاد مونجر به غیبت و تهمنت و مسخره کردن میشه...و این که راز هات برملا میشه...

خیلی راحت بشین....حرف زدن زیاد ضد صمیمیت هست...اینو یادت باشه.....نشاط و شور داشتن و سرحال بودن ربطی به حرفیدن نداره....تو فقط شنونده باش و ی گوش در و ی گوش دروازه...همین....لیدی خودمی جوجه.

راستش دلم سوخت هاله اینجوری گفت....از خاله بتول هم ناراحتم...ولی یا ی بار عین ادم بهش بگو ...هم این خاله هم اون خاله....یا حالا که مثل سگ داری پشت سرشون واق واق میکنی...ب واق واقت ادامه بده و ضجر بکش.

بهتر از این نمیتونستم بگم.

شب بخیر....مرسی از ات خدا که امشب تونستم بیام اینجا و بنویسم....نیاز به نوشتن داشتم....نیاز به تخلیه...اون شب که باهات حرف زدم خدا....منو تو و بارون...اون شب خیلی خوب بود...خالی شدم....با صدای بلند برات حرف زدم....مرسی که هستی خدا....

دوستت دارم....و منو ببخش....بد کردم...واقعیتش واقعا ی مدت مثل سگ داشتم واق واق میکردم....و خودم رو مبرا می کردم..ولی الان شجاعتشو پیدا کردم که بنویسم.....سپاس

 


[ پنج شنبه 97/11/18 ] [ 2:15 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

6 دیقه دیگ پنجشنبه دیگ ای از راه میرسه...و میشه وعده گاه منو تو....نوشتن خیلی خوبه.ادم سبک میشه...اینجا دلهره اینو ندارم کسی ممکنه بخونه یا نه...دلم قرصه.

شنبه مریض بودم...حالت تهوع شدید...یکشنیه سرما خوردم و سه شنبه نرفتم سر کار....و سه شنبه بالاخره همه کتابام رو بردم اهدا کردم و به خودم جایزه دادم...شیرین گندمک....خیلی وقت بود دلم میخواست.

مریض که شدم...حالت تهوع رو میگم....مامانم گفت برم برات لیمو بیارم...نزاشتم ....گفتم که باید تنها از پسش بر بیام....همه رفتن بیرون و من تنها موندم خونه...جلسه خونه خانم فهرستی....اهمیتی نداشت برام...روزی که سرما خوردم...یعنی دوشنبه که اومدم خونه از سرما به خودم میلرزیدم....ولی باز گفتم حق نداری به کسی بگی و باسد از پس خودت بر بیای....ههه جالب بود...کسی سراغم نیومد...مامان گفت چته گفتم فک کنم تب دارم....بعد مرضیه به مامان گفت انگار سرما خورده...مامان گفت هر چی بهش میگم چته حرف نمیزنه....همون شی ازام قرص سرماخوردگی گرفت که بخوره....فرداش نرفتم سرکار....ولی حساب کار دستم اومد....مامانم میگ سرماتو بهم منتقل کردی....

حیف که نمیخونید...ولی اینو بدونید که فهمیدم مامانم داشت به خواهرم میگفت انگار داره خودشو لوس میکنه....جایی که کسی نازشو نمیخره...ادم باید خیلی حماقت خرج کنه که ناز کنه....منم انقد احمق نیستم....وقتی دیدم برخوردتونو حساب کار دستم اومد...البته توقعی هم نباید میداشتم چون اونا که مریض بودن من واکنش خاصی نداشتم....اخه انصافا اینام دایما دارن مینالن....ادم بالاخره ی روز که خوب هست....منو میدیدن شروع میشد....بگذریم....این از مریض شدنم.

کتابامو جمع کردم که ببرم کتابخونه یهو مرضیه اومد گفت داری کتاباتو میبری بیا برا منم ببر همشون نو هست....چپ چپ نگاش کردم...گفت اگ زحمته برات بزا خودم میبرم....بهش گفتم تو از کجا فهمیدی که دارم کتابامو میبرم....جا خورد...انگار ناراحت شد...گفت حدس زدم....بعدش چیزی نگفتم و مشغول کار خودم شدم....

دقیقا حرفم اینه تا نگاه نکنی به زندگی طرف ...تا کنجکاوی نکنی...تا نخوای بدونی...امکان نداره چیزی بدونی.....این از وضع من در این خونه....پنجشنبه هفته پیش هم شکلات گرفتم و از مصطفی معذرت خواهی کردم....جالب بود...بهش گفتم 5 دیقه ببینمت...اومد...بهش گفتم ادم اهی کارایی میکنه که قابل جبران نیس...یهش فتم خیلی وقته میخواستم زنگ بزنم ولی روم نمیشد...بغض کردم...بهش شکلات رو دادم و بهش گفتم ی معذرت خواهی بهت بدهکار بودم...بعد پیاده شدم...گفت بشین هنوز 5 دیقه نشد...ولی میترسیدم گریه کنم برا همین پیاده شدم و رفتم...از دانشگاه تا خونه پیاده رفتم....سبک شدم...راحت شدم....

با مهسا ی کم حرف زدم....باهاش راحتتر از گذشته شدم...

همه این اتفاق ها....و ی چیز دیگ....هر چی میگذره میفهمم ادم نباید با هر کسی حرف بزنه...حتی خواهر و مادرش...منه احمق دیدم اینا در حالتی نیستن که بهم انرژی بدن...خریت حرف زدم باهاشون...با محمدرضا یا مرتضی میحرفیدم وضعم بهتر بود...نه این که با گذشت 4 هفته هنوز اثر حرف منفی در من باشه....

امروز سیگار خریدم....اره ...سیگار باز هم....

نیاز به ارامش داشتم....و دارم....من خیلی تنهاییم رو دوس دارم....ولی با ی اشتباه بهش خدشه وارد کردم.

و الان حس ناامنی دارم....باز هم دوس دارم شیشه تنهاییم رو عوض کنم و بدجور برم تو لاک خودم....خیلی زیاد

الان واقعا میخوام حریم امن بسازم و میسازم ....محکم و استوار....فهیمه دوستم هست برای حرفا....فهیمه مجازیه...تو روم نیس که بخواد چیزی بگه....

ی چیز بگم بخندی....انقد که تو اتاق تنها بودم الان مرضیه هست نمیتونم تمرکز کنم.خخخخخخ

البته اینم درست میکنم قطعا....ایراد منه ....

بهت گفتم...مامانم اومده اتاق بهم می که تو احساس نداری....دلم برات تنگ شده....متاسفانه من  الان سنگم.....دختری که گریه نمیتونه کنه و ذفته دنبال سیگار...باید ازاش ترسید.....

ی جا زنگ زدم برای کار...قراره امروز زنگ بزنه برم مصاحبه....دعا کن جور بشه....نزدیک خونمونه....دعا کن برام یکی رو پیدا کنم دوسم داشته باشه...دوسش داشته باشم.....


[ پنج شنبه 97/11/18 ] [ 12:23 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 39094