سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلااااام و ی روز قشنگه دیگ.با کلی حرف تازه...3 تا پیشنهاد داشتم....خیلی هم خوب...یکیش مجازی بود....بعد ی مدت به مامانم گفتم...یعنی دیشب....حرفی نبود توش...چون رد کردم همشو.دوست نداشتم واقعا.

مسیری که انتخاب کرده بودم رو دارم ادامه میدم ولی با ی تفاوت اونم این که میخوام و دارم میرم تکواندو و خیلی خوشالم که به ترسم غلبه کردم.میدونی خیلی میترسیدم.خیلی.

با مامان اینا هم صحبت  کردم و اکی شد....پیش به سوی زندگی بهتر...و ترقی...صبح پاشدم زبان خوندم....میخوام جدیتر پیگیر برنامه هام باشم.چون من میتونم.خیلی خوب هم میتونم

تلگرام رو دارم میارم روی لپ تاب...الان دارم امیر شریفی رو روی گوشیم ذخیره میکنم و همین طور مینویسم....چقدر زندگیمو دوس دارم و لذت میبرم ازاش واقعا راست میگم.

خیلی خدا رو شکر میکنم بابت زندگیم....دوست دارم همه چیزاشو.

حرفی دیگ ندارم...برام ارزوی موفقیت و شادی کن...و بهترین ها رو برام بخواه...ااا راستی نگفتم دارم میرم کلاس تکواندو.اره بالاخره تصمیم گرفتم چه کلاسی برم و چکار کنم و در پیشبرد اهدافم قدم بر دارم.دوست دارم


[ شنبه 97/10/29 ] [ 9:37 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلاام...طبق وعده گذشته اومدم.خداروشکر اوضاع خوبه..و من خیلی راضیم...حس خوب دارم و حس خوشبختی.

بازی فراوانی رو انجام میدم...تلقین مثبت رو شروع کردم....برنامه 8 هفته ای تردمیلم دیروز تموم شد با موفقیت و من خیلی خوشالم که تونستم انجامش بدم و خداروشکر که تونستم.اولش فکر میکردم وای چقدر سخته ولی دیدم شد....من تونستم.و ماشالا به خودم.

کتاب انجیل رو گرفتم.البته از کتابخونه....دوسش دارم بهش حس مثبت دارم...این هفته قران نوبت من بود....من ی حاجت رو گفتم فقط....دوس دارمش....نمیدونم چی میشه به بابا مامانم گفتم قرانو بخونن....

کاراموزی داره خوب پیش میره.3دی مکس رو دارم یاد میگیرم.....فوتوشاپ رو تا جاهایی پیش رفتم....ی داستان نوشتم و فرستادم برای مسابقه....حالا تا جوابش بیاد...بهش که خیلی انرژی مثبت دارم خیلی.

زبان میخونم و هر روز کتابخونه میرم و درس میخونم...و همچنان امیدوارم به کار در کتابخونه.

خیلی بهش انرژی مثبت دارم....تقریبا روند زندگیم همون چیزی شد که میخواستم....خیلی خوب و عالی.زبان.ورزش.کار.درس.مطالعه.و فقط مونده طراحی و نقاشی.اگ این هم اکی بشه عالیه.چون من پی این چیزام فقط.

راستی فردا رژیمم میشه 21 روز.2 تا 21 روز رژیم گرفتمالبته خطا زیاد داشتم.شیرینی خوردم....البته از وقتی که به خودم گفتم من رژیم نیستم و این حرفا ولعم به همه چی کم شد...حس سبکی و خوبی دارم.واقعا از زندگیم راضیم.

بابا و مامی و خواهر و براددرام هم اکین....همه چی اکی و سر جاشه و من بابت همه چی از خدا سپاسگزارم..واقعا خدایا شکرت....

و اخرین شکرگزاری من مربوط به الانه که فایل صوتی کتاب عباس معروفی رو پیدا کردم و دارم گوش میدم....ممنونم ازات خدا...خیلی ممنونم خیلی

میدونی حس خوبی دارم .حتی به خدا هم حس خوبی دارم ....

فردا روز سایز کردنمه...امیدوارم که خیلی خوب کم کرده باشم...امیدوارم.....تا پایان اسفند برنامه ورزشی دارم و برنامه رژیم غذایی....خیلی هم عالی و خوب.

دیگ خبر چی دارم که بگم؟اها ی نفر اومد تو زندگی و فرستادم رفت....

زندگیمو دوست دارم خیلی هم دوس دارم....و خوشالم از این بابت که جرات دارم دینمو عوض کنم و همه چی رو امتحان کنم تا به حقیقت برسم.....خدایا بابت همه چی ازات ممنونم.

خب اومدم انرژی مثبتمو باهات در میون بزارم و بگم خیلی خوبه...

خوشبختیتو فریاد نزن.....خوبیه اینجا اینه که خواننده فقط خودمم....میدونی شاید واقعا همه چی خوب نباشه...مثل این که هنوز کار و پول ... ولی حسم عالیه...و سپاس خدا را....

دوست دارم خیلی زیاد دوست دارم.....

هم امیر رو خیلی دوس دارم....امیر اسم فردیه که دارم به زندگیم جذبش میکنم.....هم خودمو خیلی دوس دارم....عاشق خودمم.عاشق...بهتر از من مگ داریم؟؟؟؟

صفحه اول زندگی خودتو با صفحه اخر زندگی یکی دیگ مقایسه نکن دخملم....برات بهترین ها رو میخخوام مریم.بهترین بهترین ها

فقط ی چیز مونده ....ترک کردن اهنگ های غمگین.....اینم ترک کنم عالیه عالی.

من باید برم ی تحقیق کنم


[ پنج شنبه 97/10/20 ] [ 9:12 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلاااااام....من اومدم....خیلی هم خوب و پرانرژی

هفته خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتم....صبحا میرفتم سر کار و کاراموزی و 3dرو دارم یاد میگیرم....بعداز ظهرا هم کتابخانه....محیط مورد علاقه من....

رژیمم ادامه دادم ولی دیشب هر چی که بگی خوردم....حس میکنم حساسیتم رو غذام بالا رفت و این وکنش ها رو دارم....چون هنوز که هنوزه برنج دوس ندارم ولی دیشب برنج خوردم....میدونی حس میکنم مغزم دچار ی فرایندی شده که ناراحته.

من 4 ماه لب نزدم به برنج.و 4 ماه هم روی هم 1 کیلو برنج نخوردم.ارادم فوق العاده بود...ولی چرا نسبت به شیرینی واکنش دارم.....با این که رغبتی هم ندارم بهش...یا شده سیر بودم و خوردم....بیرون که هستم همه چی کنترل شدس...ولی میام خونه انگار از قحطی اومدم.

جالب بود نه؟

ولی من خیلی به این موضوع مسر هستم و ادامه میدم و ارادمو به رخ خودم میکشم.قول میدم.همون طور که توی نون این کارو کردم.

قطعا من ارادمو به رخ خودم میکشم و خودمو برای هزارمین بار تشویق خواهم کرد.

دارم دریاره مسیحیت و بی دینی تحقیق میکنم....احتمال داره مسیحی بشم....زمینشو خیلی تو خودم میبینم.خیلی....ولی خب هنوز هیچی مشخص نیست....شاید فقط ی جو گرفتگی ساده باشه.

ولی درباره هیکل و وزنم باید ادامه بدم....خیلی و جدی تر از گذشته.بدون هیچ گونه اوانسی.

اینو باید بفهمم هیکل خوب و 6 با ورزش نرم و اسون بدست نمیاد.باید به خودم سخت بگیرم که بشه.و اندامم رو به چالش بکشم.نه این که بگم وای امروز خستم نه و.... .باید خیلی خوب و صبورانه کار کنم و جدی جدی جدی.

موفق هم میشم....مثل همه چیزایی که شروع کردم و موفق شدم.

 


[ جمعه 97/10/14 ] [ 9:3 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام بعد مدت ها اومدم....ولی چه اومدنی....حقیقتش  ناراحت بودم که اومدم اینجا.

خب اول گزارش بدم یا بگم چمه؟

راستش امروز رفتم پایگاه انتقال خون....گفت شما معاف از اهدای خونی...اصلا نباید از شما خون بگیرن...نمیدونم چرا گرفتن....به همین صراحت...به دلیل داشتن بیمارری ویتیلیگو منتشر.

به همین صراحت بهم گفت...

اولش خییلیی ناراحت نشدم...هنزفری گزاشتم تو گوشم و شروع کردم راه رفتن....اومدم خونه دیدم هر کس هر چی میگه دیوونه وار دارم جواب میدم...از ی لیوان اب گرفته تا .... ..گفتم بخوابم...خوابیدم خواب دیدم دارم گریه میکنم....غمگینتر از قبل خوابم بیدار شدم.

گفتم بیام بنویسم...نه شاکیم چرا این بیماری رو دارم....نه هیچی....من خیلی ذوق اهدای خون و پلاسما رو داشتم....از بلندی پرت شدم زمین....شاید ناراحتیم از اینه...من خوشال بودم...لحظه شماری می کردم...دیشب میگفتم 12 ساعت دیگ میرم خون میدم...ولی ....معافیت اهدای خون...بلاک شدم در واقع.

بشدت عصبیم.

حق با اوناس..دلیل بیماریم ناشناختس...ممکنه خونم منجر به انتشار این بیماری بشه...منم راضی نیستم...و خدایی هم منطقیه همه چی....ولی از ارتفاع افتادم و دردم اومد...یکی از ذوق های زندگی من این بود.

اهدای خون....اهدای زندگی...

خب ایراد نداره....فک کنم راه های دیگ ای هست برای این که تو بتونی به بقیه کمک کنی...الان نمیدونم اون راه ها چیه...ولی ناامید نشو...بالاخره برای درمان و شناخت بیماریت هم که شده به سلول های بنیادیت نیاز دارن...بعد با سر برو خون بده....میدونی درمان هم بشم نمیتونم خون بدم..

فک کنم ارومتر شدم....نیاز داشتمم بنویسم و به ارامش برسم...بعد نوشتن هم میرم اهنگ میزارم میرقصم اکی میشم.

داداشم ی جا کاراموزی برام جور کرد...ببرای معماری...اونجا میرم..موقتی...من برم برقصم ولی قول میدم بیام و همه اتفاق ها رو تعریف کنم.

نوشتن بهترین کار دنیاست...بدون این که کسی بفهمه تو خالی میشی.


[ پنج شنبه 97/10/6 ] [ 4:15 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 39151