سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام دوباره.خوبی؟

منم خوبم....امروز جمعس ساعت هنوز 8 صبح هم نشده...صبح که پاشدم اول اتاق رو جمع کردم و بعدش بالاخره نشستم وصیت نامم رو نوشتم.

نوشتنش خیلی هم دردناک نبود.بیشتر خنده دار بود.اخه من هیچی ندارم که بخوام براش وصبت کنم.فقط دوربین و گوشیم بود همین.خداروشکر قرضی هم نداشتم.

نماز قضا اینامم نوشتم.ولی ختم یس که 40 بشه شروع میکنم نماز قضا خوندن و روزه گرفتن.

راستش ی جای وصیتم گریه کردم...اونجا که به بابام گفتم شرمندتم....واقعا هم من شرمنده بابامم.همه جوره...نمیدونه چقد دوسش دارم....هر روز باید براش دعا بخونم...

خب این کارم تموم شد.

میدونی الان به مرحله بی هویتی رسیدم....به معاد و امامت و اینا شک کردم...به قران هم شک دارم....و واقعا به وجود خدا هم شک دارم....خخخخخ ولی نماز میخونم و توی نمازم با خدا میحرفم....قرانمم میخونم....

راستی بهت نگفتم....به مرضیه گفتم که اندازه تلاشم نتیجه نگرفتم....بعد رفتم قران بخونم شوره نجم بود...هی سعی داشت..من فک کردم سعی مکه رو میگه...یهو نگا کردم به ایه 39 خخخخخخ دیدم باااااو منظورش تلاشه...حالا من با این هوش چرا ناسا دنبالم نیستت رو ندانم..

ایش خیلی خوب بود...

داشتم میگفتم رسیدم به بی هویتی ...انگار دارم جا میزنم....ولی قول دادم که جا نزنم و ادامه بدم....مقاومت در برابر تغیر اشتباهه...میخوام تا ته راه رو برم...فقط منابع مطالعاتی میخوام...میدونی شهید مطهری خوبه هاااا ولی دوسش ندارم....اشتباهه که موضع دارم بهش ولی من علم روز میخوام....فک کنم باید ترکیبی کار کنم....من از پسش بر میام...مطمئنم....ی کم سست شدم ولی ادامه میدم.....خدایا کمک کن لطفا...خخخخ دیدی....چند خط بالا داشتم از شک میگفتم...الان دارم از کمک میگم...

به هر حال مرحله قبل یقین شکه....شک لازمه....ادم باید جرات داشته باشه عقایدشو ببره زیر سوال.

خب همین دیگ....اها راستی درباره خارج رفتن...میخوام تلاش کنم....الان تصمیمی براش ندارم...چون میگم فرق خارج و ایران چیه؟؟؟؟ولی این که زبان بلد باشی و این حرفا لازمه...راستی 33 روز از یس رو خوندم...میدونی بنظرم اتفاقای خوبی افتاد....ولی خو من برا ازدواجم خوندم....و کار....اینا هنو نشد....ایشالا میشه.من به خدا ایمان دارم و البته شک

دیگ چی میخواستم بگم؟؟؟؟اهاااا از امروز شروع میکنم امیر شریفی رو گوش دادن...

برام دعا کن کارم درست بشه...وضع دندونام خرابه...برم همشو درست کنم..امین.

من برم ....دعا برام یادت نره....بهترین ها برای همه اتفاق بیفته امین.

 


[ جمعه 97/5/26 ] [ 7:57 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام...برعکس همیشه این سری خیلیم سرحال نیستم...

دیشب مرتضی ی ویس فرستاد...خیلی غمگین...دیشب خیلی گریه کردم...اولش بخاطر مرتضی ....دلم براش تنگ شده ...دلم براش خیلی سوخت...خیلیی

ولی بیشتر دلم برای خودم سوخت..دیشب شب 24 خوندن سوره یس بود....همش 14 روز مونده تا 40 روز بشه...

دلم برای خودم سوخت...دیشب به خدا گفتم من هیچ کس رو ندارم برام دعا کنه....پدر و مادرم الان همه حواسشون به مرتضی هستش و مصطفی...نه کارم هنوز درست شده نه ازدواجم....بی کس و تنها شدم...دیشب خیلی گریه کردم خیلیییییی

هر کس جای من بود دلش برای خودش میسخت..دیشب به خودم گفتم حالا که چی؟پشیمونی؟داری غر میزنی؟

نه واقعا....ولی تنهام..تا دیشب فکر میکردم چقد روحیم قویه...چقدر محکمم چقدر قویم....ولی دیشب واقعا این حرفو فهمیدم که طرف زیاد  میخنده و کم حرفه غم زیاد داره...اونی هم که همش محکمه ی جا کم میاره و با گریه خودشو محکم میکنه...بدون این که کسی بفهمه...

دیشب به خدا گفتم تو ررو خدا قبل پدر و مادر بمیرم...خواهش میکنم ...حالا اون وسط میگم حالا نه این که هیچی حق بگردنت نیست.ولی خدایا این کارو برام بکن لطفا قبل پدر و مادرم بمیرم.انگار دارم درام زندگیمو می نویسم...الانم همش دارم گریه میکنم...اخه گریه هم داره..به خدا گفتم باور کن کسی نیست برام دعا کنه به کی بگم برام دعا کنه که دعاشو قبول کنی که کارمو تنهاییمو درست کنی.بگو برم بهش بگم...مگه اخه به گفتنه ...به دله.. باید به دل ادم بیفته که برات دعا کنه از ته دل.به مامانم گفتم برام دعا کنه...میدونم دعا کرده..ولی حواسش جای دیگس....نمیدونم....به خدا....جز نماز صبح و ی بار نماز ظهر همش دارم تلاش میکنم سر قولم با خدا بمونم و اول وقت نماز بخونم...ولی اصلا هیچ جای زندگیم دیده نمیشه.

میدونم منطق حرف دیگ ای میزنه..ولی من الان منطق نمیخوام....فقط گریه میخوام که اروم بشم.

نمیدونم دیگ چی بگم...دلم خیلی پر بود و انگار هست.

همچنان تو لاک تنهایی خودمم...میدونی حالا میفهمم بروز ندادن یعنی چی...حرف نزدن یعنی چی...

موقعی که دیشب قرانو باز کردم که طبق روال هر شبب بخونم...سوره فتح اومد....به فال نیک گرفتمش..ولی خدایا خیلی تنهام.

البته انتخاب خودم بود که درونگرا باشم.

خدایا حتی پدر و مادرم نمیدونن چقد نیاز دارم که برام دعا کنن...چی میشه ی نفر پیدا بشه که برام دعا کنه و درست بشه. بخدا دارم تلاش میکنم.شدم خودم.همون مریمی که هستم.

اهنگ داریوش که میگ گره افتاده در کارم...شده همدمم.الان میفهمم چرا انقد به این اهنگ علاقه دارم.

انگار هیچ وابستگی به این دنیا ندارم...واقعا ندارم...فقط نماز و روزمه که اذیتم میکنه.

کاری ندارم انگار داریوش برای من خونده...البته وسطش چرند هم خونده.

مرتضی دلم برات تنگ شده...برات دعا میکنم.

اخه بابا تلاش کجا بود...واقعا برا ازدواجم باید چکار کنم.

نگفتم هر روز بابامو بوس میکنم

برای کارمم همش دارم میزنگم

برای همتون از ته دلم دعا میکنم.خداکنه هیچ کس تنها نباشه.هیچ کس.ولی به قول صادق هدایت....در نهایت همه ما تنهاییم

حالم رو دوس دارم....کسی نمیفهمه و نفهمه چمه...هیچ نشانی از احساسم نیاشه....حتی مادرممم دیگ از توی چشمام نمیتونه ببینه چقد غم دارم..ادم واقعا به خلوت  نیاز داره.

اروم شدم..همین که داداشم زندس و سالمه ی دنیا خوشبختیه...دوریشو میشه تحمل کرد...انقد لای کارام بودم...احساسم یادم رفت...نه دلتنگی رو فهمیدم....نه بغضی که رو دلم بود رو...یهو همش زد بیرون...ادم واقعا به گریه محتاجه.

راستی بهت نگفتم...هر روز بابامو بوس میکنم.دستاشو ولی نه..اخه چقد من بی عرضم اخه.....

میدونی ادم توی حصار تنهاییش خیلی راحت و ارومه ولی اینی هم که یکی دوست داشته باشه و هر روز برات دعا بخونه ی چیز دیگس.

من هیچ کدوم رو ندارم.کلا فقط میتونم رو خودم حساب کنم و بس.

از دیشب به فکر افتادم وصیت نامه بنویسم.حالا لامصب هیچی هم ندارماااا...ی دوربین و ی گوشی...و ی عالمه  کتاب....ادرس وبلاگمم براشون میزارم که بیان بخونن همه چی رو.

مریم جونم قوی باش...رو پات بلند شو و تلاش کن..تلاش کن و بازم تلاش کن...

خودت برای دیگران دعا کن....مهم نیس کسی برات دعا نمیکنه.....تو از ته دل دعا کن فقط....برای خودتم دعا کن....به راهی که داری میری ادامه بده عزیزم...راهت رو دوس دارم.

خیلی گریه کردی...هم دیشب هم امروز..میدونمم ناراحتی و بچه جون ناراحتی هیچی رو درست نمیکنه.هر وقت دلت پر بود بشین هر چقد دلت میخواد گریه کن.من اینو میفهمم.

گره افتاده در کارم...به خود کرده گرفتارم....مرا جز در خود فرو رفت...چه راهی پیش رو دارم

راستی امشب با زینب هم برای همیشه کات کردم....پدرش که فوت شد....داداشاش خیلی دخالت میکنن تو کارش...زنگ زد داشت میگفت...بهش گفتم زینب قبلا هم همین بود...ی شبه به وجود نیمد که....بعد بهم گفت بالاخره برات پیش میاد میفهمی...بهش گفتم خدانکنه...گفت من دیگ نمیگم خدانکنه..دیر و زود داره ولی برا همه اتفاق میفته...بهش گفتم تو برای خودتو نگو خدانکنه...برای دیگران رو حق نداری....گوشی رو قطع کردم و تمام.یادمه موقعی که دکتر سفید کردنه پوستمو اکی داد....بعد ی مدت زینب زنگید گفت رفته پیش دکتر برای سردرداش....بعد گفت وااای مریم خوب شدنمونم باهم شده...ولی کلی ذوق کرد....بیخیال...این دوستی بعد 9 سال تموم شد.



[ چهارشنبه 97/5/17 ] [ 9:24 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلامی دوباره....و سلامی متفاوت...توولدددم مبااارک....

امروز تولدمه...10 مرداد مامان و بابام و خواهرم منو سورپرایز کردن و برام تولد گرفتن... کیک و میوه و 2 تا روسری و کرم....خیلی خووب بود...داشتم اتاقو جمع میکردم که یهو خواهرم گفت مریم بیا بیرون....و دیدم که بلللهههه

امسال خیلی دلم میخواست تولدم تنها باشم بعد با خودم فکر کردم گفتم مریم مادر و پدر داری وو میگی تنهایی؟؟؟؟قدرنشناس نباش بچه.

امسال اصلا منتظر نبووودم اصلاااا و ابداااا توقع نداشتم...حتی با این گرونی دلار...دیدم کیک و میوه خریدن ی کم ناراحت شدم....میدونم شرایط خیلی بدیه...و شابد دستشون نبود و فقط بخاطر خوشالی من خریدن...

امسال تصمیم گرفته بودم ی کادو مفهومی برا خودم بخرم....خیلی فک کردم...ساعت شنی....بهترین چیز برای درک مفهوم زمان...

راستش امسال کلا ذوق و شوقی برا تولدم نداشتم...دوس داشتم فقط بزرگ بشم...کتاب بخونم...عقلم کار کنه....میدونی لذت بخش ترین چیز برای من همین بود...

ولی خیلی خوشال شدم از تولدم...

اوووم....تولدم...دست بابامو بوسیدم....بالاخره بوس کردم.....میدونی موقعی که بوس دارم گریم گرفت....بابا گفت نکن این کارو ولی من نیاز داشتم بابا جوونم....بابا باید بدونی من میبینمت....دوست دارم

دیشب هم دختر عمم اومد...ازاده...دوباره برام تولد گرفتن....رفتیم دهکده تفریحی...خیلی خوش گذشت..خیلی خب بود...

و امروز که روز تولدمه رفتم کتابخونه...ولی حالم بد شد و اومدم خونه....

اون شب که بابا مامان برام تولد گرفتن...شبش پای مامانم رو بوس کردم....بالاسرش بودم...گفتم مامان توروخدا برای کارم دعا کن...

مامان...بابا....توروخدا برای کارم دعا کنید...برای ازدواجم....برای خودم....ب دعاتون نیاز دارم....دلم گرم به دعاتونه.

خب داشتم میگفتم خوشال بودم از این تولدم...بنطرم ادم تنها هم میتونه باشه...لزومی نداره همه رو کنار بزاره...

خیلی خیلی محتاج دعای پدر و مادرمم...برای کار ازدواج همه چی....موقع فوت کردن شمع دعا برای کارم و پدر و مادرم کردم.

امروز مامانم میگفت بابات ازات راضیه...میدونی من دارم تلاش میکنم...هنوز به نهایت تلاشم نرسیدم....ولی دارم زور میزنم.....میدونی من خیلی خوشاالم....

یاشمن..مرتضی..ازاده...مرضیه...خاله نرگس...معصومه ....تنها کسایی بودن که تولدمو تبریک گفتن....منم همیشه میگم چیزی که عوض داره جای گله نداره....

میدونی دارم برای خودم ایندمو ترسیم میکنم....توی راهی که افتادم انگار تازه فهمیدم که چی میخوام.....خوشالم از این بابت....هدف که روشن باشه خیلی خوبه...انگار 50 درصد مشکلات حله....خداکنه واقعا هم همین باشه....برام دعا کن خدا....برام دعا کن....

من الان این مریم رو دوس دارم....این مریم همون مریمیه که همیشه دوسش داشتم و دلم میخواست باشم....

تولدم مبارک....تولدم مبارک هست....خدایا بهت تبریک میگم.....

خدایا تو و مامانم و بابام رو خیلی دوس دارم...تو رو ببیشتر...مادر و پدرم رو ی اندازه......شکرت.


[ شنبه 97/5/13 ] [ 10:24 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام دووباره به خودم گل قشنگم....اخه وبلاگ من جز خودم خواننده ای نداره....البته منمم اینو دوس دارم....

خب بریم سر حرفام....اوضاع انگاری ارومه...هر روز کتابخونه میرم...4 تا کتابو دارم میخونم....علاقم بهتر شد به کتاب....برای ارشد هم دارم میخونم....برنامه ریزی کردم....باور کردنی نیست ولی واقعیته که دارم یاد میگیرم و لذت میبرم....امروز ی کم اذیت شدم...مغزم قفل میکنه...اخه شب قبلش خوب نخوابیدم....

غروبا که ورزش میکنم...دوش اب سرد میگیرم...این منو سرحال میکنه.....دیگ قهوه هم روم جواب نمیده.

دیگ غروبا حمام نمیرم...صب زودا میرم.اخه بدم میاد با بدن عرقی نماز بخونم....اوضاع نمازمم گوش شیطون کر خوبه...یعنی همش دارم سعی میکنم که بخونم.....هنو دغدغمه...به طور خودکار در نیمده برام....قران هامم دارم میخونم...اونم همین جور...دغدغمه...خودکار نشدم هنووز

از زبان یگم برات با جمله های خنده دارم...واقعا قواعد و جمله نویسی یادم رفته...ی جمله هایی مینویسم که نگوو.غلط زیاد داره ولی خب شروع کردم مهم تره.مونده تلفظ جلوی جمع که اعتماد به نفس اونم پیدا کنم عالیه.

کتاب ها رو هم دارم میخونم همش...واقعا دارم سعی میکنم...3dmaxرو هم نصب کردم....ی شب گفتم بعد کتابخونه نرم افزار کار کنم دیدم واقعا مغزم کشش نداره....

البته باید ی فکری براش کنم....

خدارو خیلی شکر کردم...ازاش خیلی تشکر کردم.

راستی 2 روز پیش یاد ی کار خوبی که 4 سسال دبیرستان میکردم افتادم....هر روز صب حمد و سوره و ایه الکرسی....البته خودمونیم برای داشتن روز خوب میخوندم.

از دیروز شروع کردم صب ها خوندن....این بار برای همه اموات....تنها کاریه که برا همه میتونم کنم.

ی هدف دیگم دارم...دلم میخواد هر روز دست بابامو ببوسم....شاید دلم میخواد نسبت به مادرمم همین کارو کنم....ولی الان به بابام خیلی اصرار دارم...به هر حال الان با مامان دو تا شوخی اینا دارم....ولی با بابا هیچی....

مردها پشت چهره خشنشون قلبی به مهربونیه خدا دارن....فقط خودشونو حفظ میکنن.

این مدت سر قنوت هام سعی کردم برا همه دعا کنم....از ته دل....خودمونیم خدا...قبلا راضی به ازدواج هیچ کس نبودم...همش میگفتم اول من بعد بقیه....دعا که اصلا رو من حساب نکن...فقط خودم.....نمیدونم چی شد...ولی شد....این حس منفی رفت کنار و شروع کردم دعا کردن....

خوشالم برا خودم....ی قدم مثبت....خدایا فقط میتونم ازات تشکر کنم و بس.

عاشقانه دوستت دارم.....کمکم کن دستای پر مهر بابام رو ببوسم.


[ دوشنبه 97/5/8 ] [ 12:17 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلاااام...و باز هم من...چطوری؟

خداروشکر خوبم

امروز کلی حرف دارم...از کجا شروع کنم فقط....بزا اول از چیزایی که خیلی خوشالم بنویسم.

1 چیزی بگم....هیچ وقت فکرشو نمیکردم ی روزی بتونم سریع تایپ کنم....ولی الان به این خواستم رسیدم...انقدی که ترجیخ دادم دیگ دفتر خاطراتم انترنتی باشه...خدایا ممنونم ازات.

خب ...فکر میکنم شنبه بود که ویندوز ها رو عوض کردم....از این موضوع بشدت خوسال و مفتخرم....خیلیااا...نظر دیگران زیاد اهمیتی نداره...من همیشه دوست داشتم این کارو انجام بدم و بالاخره موفق شدم.

میدونی خیلی گیج بودم..خیلی...از درس زده شده بودم...همش دوست داشتم مطالعه داشته باشم... ی شب تو تلگرام سرچ کردم انجمن کتابخوانی....گروهی کتاب خوندن...خیلی خووب بود...کتاب 4 میثاق رو باید میخوندیم....خوندمش... خلاصه برداری هم کردم...کتاب خیلی خوبی بود...واقعا از خوندنش لذت بردم.تو همیشه بیشترین تلاشت رو بکن...مراقب کلامت باش....با تصوراتت زندگی نکن.

خییلییی خوووب بود.

خب بعد سرچ انجمن دیدم که خیلی داغوونم رفتم .رفتم کتابخونه درس بخونم ولی هیچ برنامه ای نداشتم.3 ساعت تو کتابخونه خوابیدم.اومدم خونه رفتم سراغ وبلاگ مهدی مالکی نژاد.....خیلی از مقالاتش رو خوندم....بالاخره راه حل پیدا کردم برا خودم....شروع کردم به نوشتن....و رفتم کتابخونه....واقعاااا لذت میبرم وقتی کتابخونم و کتاب میخونم....ختی درسامم تو نت سرچ میکنم و باهاش مقاله میخونم...خیلی نو پا هستم...ولی خوشالم...خیلی حس خوبیه.خیلی.

زبان رو هم میخوندم....وای کلماتش معنیش نمیرفت تو مخم...یادم اومد ی جا نوشته بود که خاطراتت رو انگلیسی بنویس...اینم شروع کردم رو کاغذ نوشتن....میدونی پر غلط گرامریه...پررررر.ولی وقتی این کارو کردم خیلی خوشال بودم....ی حس خییلییی خوب.

امروز که داشتم همون کلماتی که براش داستان گفتم رو میخوندم دیدم بلد شدم....خیلی ذوق داشت...خیلی.

کانال امیر شریفی رو تقریبا هر روز چک میکنم و از اولش شروع کردم به گوش دادن ویس هاش....خیلی خوبه.

برای همش ازات ممنونم خدا...واقعا سپاسگذارم.

خب حالا میریم سر موضوع ی کم بد.

اها قبلش....تو کتاب 4 میثاق نوشته بود که همه رو ببخشیم و خودمون رو ببخشیم...

سر همین به چالش خوردم.

تا دیشب من ساعت 10 میخوابیدم....ایسالا البته امشبم ساعت 10 بخوابم.صب که برا نماز پا میشم...به جاای این که فکرای خوب کنم و پر انرژی...حدس بزن به چی فک میکنم؟؟؟؟

به این که از روابطم چی میخوام . علی چجور بود و این حرفا...یعنی ساعت 7 که میشه مغزم در حال انفجاره.

من نمیدونم ...علاقه که بهش ندارم....پیشنهاد دوستی هم که ندارم....نتیجه گیری های این رابطه رو هم گرفتم...دیگ چه مرگمه که اینجوری میکنم با خودم.

خدایا چرا اینجوری میکنم تو میدونی؟

شاید چون برام سنگین بود....شابدم تلقینه....اهااااااااا نه بابا...هیچ کدوم...بزا بهت بگم...من پر از ادعام....میشینم برا خودم میگم من خیلی عاقلم و منطقیم و فلان....بعد تو ذهنم مورد تشوبق دیگران قرار میگیرم.

میدونم ی کم خل و چل بازیه.

خداجونم....همیشه گفتم الانم بهت میگم...منو بخاطر این اشتباهم که خودت میدونی ببخش...باور کن دوس دارم بندگیتو کنم.

اها بعد میشینم برا خودم میگم ارره من نماز میخونم....اره فلان کتاب رو خوندم...اخه عشق من....با حلوا حلوا کردن و تخیل کسی کتابخون نشده....برو 4 تا کتاب بگیر دستت و بخون....ببین ی کم ادم های پولدار با اصل و نسب رو ببین...ادم های بزرگ رو ببین...کتاب خون ها رو بببین...کدومشون مثل تو میگن اره من فلانم من فلانم...

خووشگل من هنوز حکمه خرده پول رو داریااااا...ولی اصلا ناراحتش نباش....اداشو در بیار تا ملکه ذهنت بشه.

خدا وکیلی من کاری ندارماااا...طرف سر زندگیشه داره عشق و حال میکنه بعد من بهترین تایم روز...که پر انرژی هشت رو صرف انرژی منفی میکنم...اخه ی ادم چقد میخواد احمق باشه که من به تنهایی هستم؟؟؟؟

نتیجه که میگیریم....اول این که به کتابی که خوندی عمل کن....در زمان حال زندگی کن اگرم فک میکنی نباز به تصورات و خیالات داری....خیالات خووب و قشنگ رو بیار رو کار...نه انقد انرژی منفی.

دوم این که عزیزم تاکسی خالی بوق زیاد میزنه...فهمیدی؟

ی کم پر کن خودته...زشته...قرن 21 داریم زندگی میکنیم...علم در ثانیه داره جلو میره...بعد تو نشستی ادعا میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟

عشق خووودمی.....قطعا تو میتونی مریم.....دوست دارم عزیزم....خدایا دوست دارررمم....و ازات ممنونم.

 


[ چهارشنبه 97/5/3 ] [ 6:42 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 39092