سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام...برعکس همیشه این سری خیلیم سرحال نیستم...

دیشب مرتضی ی ویس فرستاد...خیلی غمگین...دیشب خیلی گریه کردم...اولش بخاطر مرتضی ....دلم براش تنگ شده ...دلم براش خیلی سوخت...خیلیی

ولی بیشتر دلم برای خودم سوخت..دیشب شب 24 خوندن سوره یس بود....همش 14 روز مونده تا 40 روز بشه...

دلم برای خودم سوخت...دیشب به خدا گفتم من هیچ کس رو ندارم برام دعا کنه....پدر و مادرم الان همه حواسشون به مرتضی هستش و مصطفی...نه کارم هنوز درست شده نه ازدواجم....بی کس و تنها شدم...دیشب خیلی گریه کردم خیلیییییی

هر کس جای من بود دلش برای خودش میسخت..دیشب به خودم گفتم حالا که چی؟پشیمونی؟داری غر میزنی؟

نه واقعا....ولی تنهام..تا دیشب فکر میکردم چقد روحیم قویه...چقدر محکمم چقدر قویم....ولی دیشب واقعا این حرفو فهمیدم که طرف زیاد  میخنده و کم حرفه غم زیاد داره...اونی هم که همش محکمه ی جا کم میاره و با گریه خودشو محکم میکنه...بدون این که کسی بفهمه...

دیشب به خدا گفتم تو ررو خدا قبل پدر و مادر بمیرم...خواهش میکنم ...حالا اون وسط میگم حالا نه این که هیچی حق بگردنت نیست.ولی خدایا این کارو برام بکن لطفا قبل پدر و مادرم بمیرم.انگار دارم درام زندگیمو می نویسم...الانم همش دارم گریه میکنم...اخه گریه هم داره..به خدا گفتم باور کن کسی نیست برام دعا کنه به کی بگم برام دعا کنه که دعاشو قبول کنی که کارمو تنهاییمو درست کنی.بگو برم بهش بگم...مگه اخه به گفتنه ...به دله.. باید به دل ادم بیفته که برات دعا کنه از ته دل.به مامانم گفتم برام دعا کنه...میدونم دعا کرده..ولی حواسش جای دیگس....نمیدونم....به خدا....جز نماز صبح و ی بار نماز ظهر همش دارم تلاش میکنم سر قولم با خدا بمونم و اول وقت نماز بخونم...ولی اصلا هیچ جای زندگیم دیده نمیشه.

میدونم منطق حرف دیگ ای میزنه..ولی من الان منطق نمیخوام....فقط گریه میخوام که اروم بشم.

نمیدونم دیگ چی بگم...دلم خیلی پر بود و انگار هست.

همچنان تو لاک تنهایی خودمم...میدونی حالا میفهمم بروز ندادن یعنی چی...حرف نزدن یعنی چی...

موقعی که دیشب قرانو باز کردم که طبق روال هر شبب بخونم...سوره فتح اومد....به فال نیک گرفتمش..ولی خدایا خیلی تنهام.

البته انتخاب خودم بود که درونگرا باشم.

خدایا حتی پدر و مادرم نمیدونن چقد نیاز دارم که برام دعا کنن...چی میشه ی نفر پیدا بشه که برام دعا کنه و درست بشه. بخدا دارم تلاش میکنم.شدم خودم.همون مریمی که هستم.

اهنگ داریوش که میگ گره افتاده در کارم...شده همدمم.الان میفهمم چرا انقد به این اهنگ علاقه دارم.

انگار هیچ وابستگی به این دنیا ندارم...واقعا ندارم...فقط نماز و روزمه که اذیتم میکنه.

کاری ندارم انگار داریوش برای من خونده...البته وسطش چرند هم خونده.

مرتضی دلم برات تنگ شده...برات دعا میکنم.

اخه بابا تلاش کجا بود...واقعا برا ازدواجم باید چکار کنم.

نگفتم هر روز بابامو بوس میکنم

برای کارمم همش دارم میزنگم

برای همتون از ته دلم دعا میکنم.خداکنه هیچ کس تنها نباشه.هیچ کس.ولی به قول صادق هدایت....در نهایت همه ما تنهاییم

حالم رو دوس دارم....کسی نمیفهمه و نفهمه چمه...هیچ نشانی از احساسم نیاشه....حتی مادرممم دیگ از توی چشمام نمیتونه ببینه چقد غم دارم..ادم واقعا به خلوت  نیاز داره.

اروم شدم..همین که داداشم زندس و سالمه ی دنیا خوشبختیه...دوریشو میشه تحمل کرد...انقد لای کارام بودم...احساسم یادم رفت...نه دلتنگی رو فهمیدم....نه بغضی که رو دلم بود رو...یهو همش زد بیرون...ادم واقعا به گریه محتاجه.

راستی بهت نگفتم...هر روز بابامو بوس میکنم.دستاشو ولی نه..اخه چقد من بی عرضم اخه.....

میدونی ادم توی حصار تنهاییش خیلی راحت و ارومه ولی اینی هم که یکی دوست داشته باشه و هر روز برات دعا بخونه ی چیز دیگس.

من هیچ کدوم رو ندارم.کلا فقط میتونم رو خودم حساب کنم و بس.

از دیشب به فکر افتادم وصیت نامه بنویسم.حالا لامصب هیچی هم ندارماااا...ی دوربین و ی گوشی...و ی عالمه  کتاب....ادرس وبلاگمم براشون میزارم که بیان بخونن همه چی رو.

مریم جونم قوی باش...رو پات بلند شو و تلاش کن..تلاش کن و بازم تلاش کن...

خودت برای دیگران دعا کن....مهم نیس کسی برات دعا نمیکنه.....تو از ته دل دعا کن فقط....برای خودتم دعا کن....به راهی که داری میری ادامه بده عزیزم...راهت رو دوس دارم.

خیلی گریه کردی...هم دیشب هم امروز..میدونمم ناراحتی و بچه جون ناراحتی هیچی رو درست نمیکنه.هر وقت دلت پر بود بشین هر چقد دلت میخواد گریه کن.من اینو میفهمم.

گره افتاده در کارم...به خود کرده گرفتارم....مرا جز در خود فرو رفت...چه راهی پیش رو دارم

راستی امشب با زینب هم برای همیشه کات کردم....پدرش که فوت شد....داداشاش خیلی دخالت میکنن تو کارش...زنگ زد داشت میگفت...بهش گفتم زینب قبلا هم همین بود...ی شبه به وجود نیمد که....بعد بهم گفت بالاخره برات پیش میاد میفهمی...بهش گفتم خدانکنه...گفت من دیگ نمیگم خدانکنه..دیر و زود داره ولی برا همه اتفاق میفته...بهش گفتم تو برای خودتو نگو خدانکنه...برای دیگران رو حق نداری....گوشی رو قطع کردم و تمام.یادمه موقعی که دکتر سفید کردنه پوستمو اکی داد....بعد ی مدت زینب زنگید گفت رفته پیش دکتر برای سردرداش....بعد گفت وااای مریم خوب شدنمونم باهم شده...ولی کلی ذوق کرد....بیخیال...این دوستی بعد 9 سال تموم شد.



[ چهارشنبه 97/5/17 ] [ 9:24 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 39184