سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام..من اومدم با کلی خبر...البته خبرهای خاصی نیست ولی خب من خوشالم براش.

اول این که ویندوز کامپیوتر و لپ تاپ مرضیه رو عوض کردم..خیللیییی خوشالم...خیلی.....سرش خیلی اذیت شدم

خبر دوم این که راینو روش نصب شد...من خیلی خوشال شدم واقعا.

میدونی 7 سال با این حرف بودم که 3dmax رو سیستممون نصب نمیشه و من هیچ وقت یاد نگرفتم....ولی الان خوشحااالم...خوشحال از این که نصب شد...و ی درس برام داشت این که واقعا به حرف نزدیک ترین ادم اطراففمم نباید اعتماد کنم....من نمیدونم چرا داداشم میگفت نصب نمیشه...شابد اونم نمیدونست..ولی من 7 سال چوبشو خوردم...ی کم گرون بود؟؟؟؟ولی درس شد.

خدایاااا واااقعا بابتش ازات ممنونمااااا ...خیللیییی زیاد.

میگم خدا جونم واقعا خدایی برازندته.ممنونتم...

خب حالا خبر دوم...حسابداری رو شروع کردم...ی علم جدید دارم یاد میگیرم واقعا...مغزمو مشغول خودش کرده....دوسش دارم...همت باید براش بزارم.از اینم خوشااالم واااقعا...واقعا دارم سعی میکنم دانش اموز خوبی باشم که بتونم باهاش کار کنم....خدایا متشکرم ازات...

خبر بعدی کانال امیر شریفی....اموزش قانون جذب....سوالایی که بچه ها میپرسن...واقعا ی سری سوالاش سسوال منم بود...و خدا رو ممنونم که این کانالو جلو پام گذاشت.

الان میفهمم منفی نباید حرفید.

دیگ این ک کتابخونه امام خمینی میرم.7 صب تا 7 شب...فقط چون تغذیم و برنامم نامرتب بود خیلی اذیت شدم....خخخخ تو کتابخونه خوابم برد...ولی درستش میکنم.

موضوع بعدی عمق زندگی هست....دعا کن بتونم ادامه دار کار کنم.

موضوع بعدی هدفه...هنوز ندارم...چکار کنم...میشه کمک بدی بهم.

خدایا بابت همه چی ازات ممنونم.


[ شنبه 97/4/30 ] [ 9:39 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلااام....خیلیوقته نیومدم بنویسم.

راستی ختم قران شرکت کردم.هفته ای ی جز.امروز اولین روز بود.جز 23 ب نام من افتاد.

بعد نماز ظهرم قرانو باز کردم....دیدم اوووف چه میکنه این بازیکن..سوره یس بود. به دلم خوب افتاد....یعنی فال نیک....دوس داشتم اینجور تعبیر کنم...ی حس درونی بهم گفت هر روز یس بخون.

قشنگ بود بنظرم.نشستم  خوندم.

بنظرم درسته این حس که دارم...خدا به دل ادم میندازه همه چیو.

خب خب خب..چخبرا؟

واقعا خبر خاصی ندارم....فقط شاید چند تا اتفاق که برا خودم جذاب بود.

واای 3 یا 4 روز من تا صب بیدار بودم...3 که میشد خوابم میگرفت...دم خدا گرم نماز صب بیدارم میکرد....ی بار انقد هول شدم که نکنه قضا شده...یاعتو هم ندیدم...بدو خوندم بدون مسواک...بعد دیدم 40 دیقه دیگ قضا میشه.خخخخخخخخخخخخ

دیگ این که ندانم...هر وقت اینجا نیستم میگم وااای کلی حرف دارم ولی میام اینجا هیچ حرفی ندارم.

کانال امیر شزیفی رفتم...ویس هاشو میگوشم...بنظرم خیلی خووبه.

باهاش ارتباط برقرار میکنم اخه

ی حرف دیگم هست...من نمیدونم چکار کنم که مامانم انقد نگه که دلمونو نشکونید..بخدا کاری باهاش ندارم...نه با مادرم نه پدرم نه کسی دیگ.

نمیدونم بگم که بده که به دعای مامان بابام نیاز هست...یا نگم.اخه اینجوری که نمیشه.

واقعا اعصابم نمیکشه...ضعف اعصاب رفتم انقد که نشستن و نالیدن...واقعا درک نمیکنم.

خودمم بدتر شدم...واقعا الانم سرم درد میکنه...انقد که تو خونه موندم و حرفاشونو شنیدم

هر چی هم به خودم میگم مریم به خودت بیا بشین سر زندگیت انقد با کسی کار نداشته باش.

بخدا خیلی زیاد سرمو بردم تو زندگیم...با کسی کار ندارم...برا خودمم....لنتی ی وقتایی از تنهاییم کم میارم میشینم عین این خنگا با خانوادم یا دوستام میحرفم.بگو ادم خنگ بیا اینجا بحرف یا روی کاغذ هر چقد که میخوای بحرف ولی به ادما اعتماد نکن

به خودم گفتم تلاش کن...بی تلاش هیچی نمیشیاااا... 4 ماه شال تموم شد هیچی به هیچی.

خدایا کمکم کن..خیلی چیزا رو میدونم ولی کمک کن درستش کنم.

بوس بوس...بابای



[ شنبه 97/4/23 ] [ 3:39 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

اینم از ی روز دیگه که اومدم اینجا....ی عالمه حرف داشتم نمیدونم را به ذهنم خالی شد....بزا اول از شاه شطرنج بگم...

ی چند نکته داشت....سایه خیلی جنگید خیلی.....از خدا بریده بود ولی برگشت سمت خدا.....نشونه های خدا رو تو زندگیش پیدا کرد.

سایه ی چیز خیلی خوبه دیگم داشت ....رو پاش بلند شد از کسی طلب کار نبود.

ازاده پیشم بود....داشت از کاراش میگفت...میگفت مریم خیلی سخته مسیولیتش زیاده...میگفت اون روز بادته داداشت میگفت که خودتون کار بزنید....گفت من اون روز به خودم گفت ازاده تا وقتی که مهارتی بلد نباشی چکار میتونی کنی...گفت رفتم تو مغازه...روز اول خانومه بهم دستمال داد اونجا رو گردگیری کردم..زی میکشیدم...میگفت اصلا بهم یاد ندادن چکار باید کنم...به کاراشون نگاه میکردم و یاد میگرفتم...گفت اینجوری یاد گرفتم کار رو..1 یالل با حقوق ماهی 300 تومنی ساختم که صب تا شب مغازه بودم...چه حرفا از مامان بابام نخوردم.

بهش گفتم ازاده من این تحقیر ها رو شدم ولی نفهمیدم...تا خانوم جلالی اون روز پیش معلمش بهم گفت اینو ببین...فوق لیسانس داره اومده اینجا داره این کارو میکنه....انگار تازه فهمیدم چی شد.

داداشم بهم خیلی لطف کرد منو برد سر کار...ولی باهام حتی توی خونه مثل ی برده برخورد میکرد...بادته بهم میگفتن چایی براشون ببرم...بهم میگفتن طی بکشم...دم محسن گرم که میگفت منم اومدم میکشم ولی خانوم مریم شمام بکش...یادنه داداشم بهم اشاره میداد که از محسن طی رو بگیرم...سگ دو های بانک رو یادته؟

نفهمیدم اون موقع...چرا نفهمیدم اون موقع...از کارای توی خونه نگم دیگ...

یادته سر گوشی...داداشم برام گوشی خرید...یادم نمیره چقد حس بدی داشتم..به همه دنیا هم که گفته بود....بهش گفتم چرا برام خریدی...گفت چون جلو مهسا کم نیاری.

ارزشم به گوشی بود...چقد خردم کرد...ولی خانم جلالی منو به خودم اورد...

به خودم قول دادم 1 سال برای معماری زحمت بکشم اگ دبدم نشد برم به رشته دیگ...ولی ی سال پشتکار خرج کنم.

خانم جلالی داداش محسن دستتون درد نکنه منو تحقیر کردید...اگ کار شماها نبود من هیچ وقت به خودم نمیومدم.

الانم همش میخوام برنامه بزارم که پیش برم...بیام بالا و مطمبنم موفق میشم.

موضوع بعدی...دیشب داداشم اینجا بود.

به حرفاش کاری ندارم...به این کار دارم ما بچه ها...بعنی من که بچه مادر پدرمم...چقد بی چشم و رو میتونم باشم...هر ادمی ی ایرادایی داره...مگ پدر و مادر من معصومن...انقد بی چشم و روام که همش بدی هاشون رو میدیدم...کاری ندارم به این که مادرم سسر ازدواجم و خرجم بهم تیکه انداخته...ولی ی چیز رو خوب میدونم این که پدر و مادری مثل پدر و مادرم پیدا نمیشن.

مامان بابام جایی که فکرشو نمیکردم پشتم بودن..همین برام کافیه.بچه جون دست مادر و پدرتو ببوس...بخدا توام پر ایرادی...همین و بس.

مریم برات دعا میکنم رو پات بلند بشی و خودتو خانوادتو سر افراز کنی.مهم نیس تو بچه دردونه مامان بابات نیستی...مهم اینه که مریمی..و من قبولت دارم.


[ شنبه 97/4/16 ] [ 3:37 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلاام

ی روز دگم اومدم که بنویسم....بابام پیامم رو خوند...بوسم کرد....بوسش کردم...دوسش دارم.خیلی دوسش دارم.

میخوام نامه بنویسم به رهبر برا شرایط پدرم...وضعیتش رو درست کنن که بتونه درمانش رو ادامه بده.

امروز ی رمان خوندم...ایرانی....شاه شطرنج...قشنگ بود...با همه بگو و بخند ولی اعتماد نه....نوشته بود انگلیسب ها همینه سیاستشون...میگن میخندن و رفیقن ولی اعتماد کامل نه....تو رمانه دیدم که هر حرف و حرکت مفهوم داره...اوووف زبان بدن چه کارکردی داره...اعتماد به نفس چه نقش مهمی داره.....اصن برام خیلی جالب بود

ی حس خیلی خوب داشتم...ی دختری که سختی زیاد کشید و رو پای خودش بلند شد.جالبه نه؟

برا من خیلی جالب بود.

اینم نوشته بود که مردها تا 2 ماه بعد بدنیا اومدن بچشون حس پدر شدنشون فعال نمیشه.

چیزایی که ازاش یاد گرفتم همینا بود...و شاه شطرنج.شاه شطرنج رو ی سرباز مات کرد.

خیلی قشنگ شطرنج بودن زندگی رو بهم فهموند...احمق ها هم حرکتشون رو حساب  و کتابه....هر حرف مفهوم داره...و امان از زبان بدن...چه نمیکنه این زبان 

امروز ویندوز عوض کردن رو یاد گرفتم... ی کم بداخلاقی داشتم اونم فک کنم بخاطر اینه که کتاب شاه شطرنج رو با گوشی ی کوب خوندم.

از صمیم قلب حس میکنم معلمی اکیه.دعا کنید برام...نمیدونم چجوری دعا کنم که اکی بشه دیگ.

راستی اولین توییتم رو نوشتم.

سلامتی روزی که بابام بگه :به خاک بچم قسم.

بابا جووونم  دوست دارم....خداکنه غمتو نبینم و غم رو دلت من نباشم....دارم تلاش میکنم که ناراحت من نباشی....عاشقانه دوستت دارم بابا جوونم....جات تو قلبمه...میدونم پشت این چهره جدی قلبی از طلا میتپه....عمر من برا تو....


[ چهارشنبه 97/4/13 ] [ 11:40 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

امروز ی روز نمیدونم بگم خوب یا نه....ولی روزی بود که گذشت.

راستش ی کم ناراحت کننده برام گذشت..ی پیام بود توب تلگرام که مبگفت وقتی ما بچه بودیم هر سوالو 10 بار از پدر و مادرامون میپرسیدیم اونا خیلی با حوصله جواب میدادن.ولی الان مادر پدرا ی سوال کنن ما بداخلاقی نیست که نکنیم....

یاده بابام افتادم...بهش کامپیوتر درس میدادم...خدایی پشتکار بابام عالیه عالی....بابام بهترین موجود رو زمینه....بابام بهترین پدر دنیاست...یادم اومد که دوباره باید شروع کنم بهش درس دادن...با حوصله بهش درس بدم....بابام بهترینه...بهترین.هنوز به بابام نگفتم بابا تو بهترین بابای دنیایی...ولی میخوام بگم....

دوباره مبخوام درس بدم به بابام...هر چی بلدم مثل خودش بهش یاد بدم....بابا جوونم تو نمیدونی من این وبلاگ رو دارم....نمیدونی که چی تو دلمه...فقط بدوون بابا باور کن ی دنیا دوست دارم....دعا میکنم که اول من بمیرم که هیچ وقت نبودنتو نبینم.

خیلی دوست دارم عشقم....اره...بابام عشقمه...ولی حیف که انقد رو ندارم که بهش بگم.

ولی بهت میگم.

الان به بابام پیام دادم....بابا یعنی قشنگترین کلمه دنیا.که هیچ مترادفی براش نمیتونی پیدا کنی....بهترین بابای دنیایی بابا.

اینا رو دادم براش...خداکنه بخونه...دلم براش خیلی تنگ شده.

خب داشتم میگفتم....چیزایی که امروز برام جذاب اومد و به چشمم اومد...کمتر ارزو کن...بیشتر تلاش کن.

راستش دلمم از مادرم پره.

راجع به ازدواج و کار بهم تیکه میندازه...ببین من خیلی خوب میدونم بچه خوبه نه مامانم نه بابا....خیلی خووب میدونم ...همه تلاشمو دارم میکنم کار پیدا کنم که خرجم گردنتون نباشه...3 ماه بیکارم نزنین تو سرم که...بخدا 117 تومن از مادر پدرم کلا گرفتم....10 تومنش رو برا مرتضی شارژ خریدم...90 تو حسابمه بهشون پس میدم...

گفتم که عمق تنهایی من خیلی عمیقه.

خنگ که نیستم نفهمم.

ولی برام دعا کنین...به بابام میگم برام دعا کنه...بخدا من بچه بدی نیستم...دعا کنین درس و کار و ازدواجم و بیماریم...هر سمتم ی مشکل هست برام دعا کنین.

برای کارم ی نذر کردم که نمیگم غفلت و زیر در روویی نداشتم توش ولی سعیمم کردم ...نذر کردم 40 روز نماز اول وقت...همون اولم گفتم نماز صبح فاکتوره...عاقا نگم برات که نماز صب رو با چه دلهره ای پامیشم میخونم

بخدا دارم تلاش میکنم....خدا جوونم میشه برکت بزاری توش؟

نمیدونم دیگ چی باید بگم....خدا جووونم فقط به بابام بگووو خیییلیی دوسش دارررررررررررررررررررم...بهش بگو smsدادم گفتم بهترین باباس....از ته قلبم گفتم...خدایا بگو یهش...لطفا


[ دوشنبه 97/4/11 ] [ 10:48 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
   1   2      >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 39219