سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

چند روز پیش ها بود که توی تلگرام عکس اون نامرد رو با زنش دیدم....غصه نخوردم واقعا ولی همش گفتم خدایا چرا؟؟؟؟

برام سوال بود واقعا.به مادرمو خواهرم که نشون دادم مامانم ناراحت شد...گفتم برای چی ناراحت شدی اخه...گفت از ازدواج اون ناراحت نشدم..از این ناراحت شدم که تو پیگیرش بودی.

شاید حق با مامان ایناس.میدونی نمیدونم چرا رفتم دیدم...تو دلم غصه اومد...غصه این که اون این همه بلا سرم اورد و.... ولی رفت سر زندگیش و داره به خوشی زندگی میکنه.و من هنو راهمم پیدا نکردم.

2 روز کامل ...وقتی از صبح پا میشدم به خدا میگفتم چرا؟؟؟؟همش هم توی قنوت نمازام میگفتم ..اخه من همش قنوت هامو فارسی میگفتم و با خدا حرف میزدم.

نمیدونم دلم غم داشت...سنگین بود....شکسته بود....چی شد نمیدونم ولی ناراحت بودم...نه نه ناراحت هم نبودم.....غمگین بودم....خیلی غمگین بودم.

میدونی گاهی وقتا هر چقد هم که بخوای منطقی پیش بری....دلت ی جا میگه ببین نمیتونم منطقی باشم...من من این چند روز نتونستم منطقی باشم....دلم سنگین بود...اگ میتونستم گریه کنم شاید خیلی خوب میشدم....ولی گریمم نمیومد....واقعا گریه نعمته.

طول کشید تا خوب شدم...الانم نمیگم کامل خوبم...ولی سعی کردم....با خودم کلی حرف زدم....میدونی انگار نمیتونم حرف بزنم...مرضیه بهم میگ همش پیگیر اینی که ببینی بدبخت شده....ولی این فکر مرضیس.من دنبال این نبودم....میدونی الان که این همه مدت گذشت میبینم که دلم خرد شد.روش خاک گرفته شد ولی ترمیم نشد....ولی الان خیلی خوببم.اشتباه میکنن خانوادم دربارم.

فک کنم مامانم نفهمید غصه دلمو.میدونی چرا؟موقعی که بهش گفتم عکس فلانی...گفت کی...گفتم اون...با تعجب گفت تو هنوز پیگیر اونی....داره شکم یقین میشه که مامانم از چشمام غصمو نمیفهمه....حالا خیلی هم مهم نیس....اونا به قدر کافی خودشون مشکل دارن...منم بشم سوهان روحشون.

واقعیت داره این که ادم خودش باید نگران خودش باشه..دلش برای خودش بسوزه...روی پای خودش بلند بشه.

با خودم که حرفیدم...گفتم ببین مریم اون که سر زندگیشه و خوشبخت....خب الان که چی غمگینی؟//؟؟؟حالا خدایی کاری هم ندارم اش دهن سوزی هم نبود..والا بخدا اگ باهاش ازدواج میکردم بدبخت بودم.

خب حالا بهتره بریم سر زندگی خودمون...میگن اگ میخوای بدونی 5 سال دیگ چی هستی به این ربط داره که الان با کی معاشرت میکنی و چه کتابایی میخونی....بنظرم خودمو بکشم بالا خیلی بهتره.

اوووم خبر بعدی این که میرم دفتر مادرم....به عنوان منشی...ولی فقط به امید این که بتونم به هدفم برسم...راستش رو بخوای از وقتی رفتم رفتار مامانم باهام عوض شده...قشنگ حس میکنم دوس نداره بهم پول بده.نه برای کار...برای الان که بچشم...من اینو حس میکنم و میفهمم...من خنگ نیستم یخدا.

ی امتناع...ی حسابگری....ههه وقتی میفهمن ادم ضعیف شده لهش میکنن...و من حس میکنم بخدا.نگاهی که بهم میکنه...من احمق و بچه نیستم.برام دعا کن بتونم کار خوب پیدا کنم.حس تحقیر شدن دارم انگار.

نمیدونم ولی مامان و برادرم خیلی شبیه همن.ولی من جا نمیزنم.مثل بقیه نهایتش اینه که کل راهو پیاده میرمو میام.مهم هم نیست برام.مهم رسیدنم به هدفمه.

ولی دروغ چرا ادم دلش میگیره...مامانم قشنگ توی دستشه چقد بهم داده و چی شد...همشون با تاکسی و اسنپ میرن ولی حساب من با اتوبوسه...خودم موجبات تحقیرمو فراهم کردم...به احدی خرده ای نیس.

عدم مهارت باعث شد شغل نداشته باشم و الان بیام اینا رو بگم.خود کردی مریم خانم.خود کردی.

امیر شریفی رو شروع کردم....فقط ی ایرادی هست...اونم این که ارتعاشم الان مثبت نیست.

نمیدونم چرا...شاید خیلی به اطرافم بها دادم.....دوباره بیخیالی....خداکنه امشب گریه کنم...میدونی گریه ادمو سبک میکنه و ادم انرژی میگیره برای ادامه راه.

امروز کارت انتقال خونمو گرفتم...شیرینی هم خریدم اوردم...بابام گفت که برای این شیرینی گرفتی؟؟؟ی چیز عادیه که.راستش خورد تو ذوقم ولی کم.

ولی خودم خوشالم..دروغ چرا وانمود به خوشالی....من نیاز به ترمیم دارم ....خیلی زیاد....بوس بوس مریمم...

دستت رو زانوی خودت باشه بچه...و 5 سال دیگ چجوری میخوای باشی؟


[ چهارشنبه 97/6/14 ] [ 8:38 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 39262