سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

30 مهر..سلام....5 تا کتاب خوندم....سینوهه...مادام دوباری ...لیرشاه....مارمولک سیاه....خیلی خوشالم...خیلی خوبه خیلییی.

میدونم که خودمو ملزم کردم که بخونم...ولی الان اومدم راجع به موضوعات دیگ صحبت کنم...

مامان بابام فردا میرن کربلا...امروز سر قنوت نمازم ی دعا از ته دل کردم....ازدواج کنم دور از پدر و مادرمون بشم...برم ی شهر دیگ بعد برم ایتالیا.....i love modeling.

بچه وسط خوبیش اینه که کسی بهت وابسته نیست و خودتی و خودتی....شابد برای بعضی ها این بزرگترین درام باشه ولی من دوسش دارم....پدر و مادرم مصطفی و مرتضی رو خیلی دوست دارن و به مرضیه خیلی افتخار میکنند...مامان بابام هم مرضیه رو خیلی دوس دارن....

مامان بابام به خوهرام خیلی و به مرتضی هم خیلی افتخار میکنند...نگران مصطفی هستند و دایم هواشو دارند....حتی الان که ازدواج کرده پول کم میاره مامانم بهش میده....خیلی هم باهم خوشن....جالبتر اینه که وقتی با مصطفی دعواش میشه حس بدبختی داره مامانم و دنیا براش خیلی غم انگیزه...مامانم و بابام اگ نگران منن بخاطر بیماریمه....اونم ی بار برا همیشه خلاصشون کردم و تمام.

حتی نسبت به شهریه دانشگاه هم من کنار گزاشته شدم.

درام شاید باشه ولی خیلی خوبه خیلی...میدونی من برا خودم زندگی میکنم و این بهترین چیزه...هر چند خیلی تو مضیقم ولی خوشالم.

خودمم و خودم.واین شاید تلخ ولی حقیقته.

خداروشکر که منطقیم و تونستم اینو بپذیرم.....و همین...


[ دوشنبه 97/7/30 ] [ 7:10 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 39263