سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام بعد مدت ها اومدم....ولی چه اومدنی....حقیقتش  ناراحت بودم که اومدم اینجا.

خب اول گزارش بدم یا بگم چمه؟

راستش امروز رفتم پایگاه انتقال خون....گفت شما معاف از اهدای خونی...اصلا نباید از شما خون بگیرن...نمیدونم چرا گرفتن....به همین صراحت...به دلیل داشتن بیمارری ویتیلیگو منتشر.

به همین صراحت بهم گفت...

اولش خییلیی ناراحت نشدم...هنزفری گزاشتم تو گوشم و شروع کردم راه رفتن....اومدم خونه دیدم هر کس هر چی میگه دیوونه وار دارم جواب میدم...از ی لیوان اب گرفته تا .... ..گفتم بخوابم...خوابیدم خواب دیدم دارم گریه میکنم....غمگینتر از قبل خوابم بیدار شدم.

گفتم بیام بنویسم...نه شاکیم چرا این بیماری رو دارم....نه هیچی....من خیلی ذوق اهدای خون و پلاسما رو داشتم....از بلندی پرت شدم زمین....شاید ناراحتیم از اینه...من خوشال بودم...لحظه شماری می کردم...دیشب میگفتم 12 ساعت دیگ میرم خون میدم...ولی ....معافیت اهدای خون...بلاک شدم در واقع.

بشدت عصبیم.

حق با اوناس..دلیل بیماریم ناشناختس...ممکنه خونم منجر به انتشار این بیماری بشه...منم راضی نیستم...و خدایی هم منطقیه همه چی....ولی از ارتفاع افتادم و دردم اومد...یکی از ذوق های زندگی من این بود.

اهدای خون....اهدای زندگی...

خب ایراد نداره....فک کنم راه های دیگ ای هست برای این که تو بتونی به بقیه کمک کنی...الان نمیدونم اون راه ها چیه...ولی ناامید نشو...بالاخره برای درمان و شناخت بیماریت هم که شده به سلول های بنیادیت نیاز دارن...بعد با سر برو خون بده....میدونی درمان هم بشم نمیتونم خون بدم..

فک کنم ارومتر شدم....نیاز داشتمم بنویسم و به ارامش برسم...بعد نوشتن هم میرم اهنگ میزارم میرقصم اکی میشم.

داداشم ی جا کاراموزی برام جور کرد...ببرای معماری...اونجا میرم..موقتی...من برم برقصم ولی قول میدم بیام و همه اتفاق ها رو تعریف کنم.

نوشتن بهترین کار دنیاست...بدون این که کسی بفهمه تو خالی میشی.


[ پنج شنبه 97/10/6 ] [ 4:15 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 39209