ناگفته های قشنگ می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت...
|
سلاااااام....من اومدم....خیلی هم خوب و پرانرژی هفته خیلی خوبی رو پشت سر گذاشتم....صبحا میرفتم سر کار و کاراموزی و 3dرو دارم یاد میگیرم....بعداز ظهرا هم کتابخانه....محیط مورد علاقه من.... رژیمم ادامه دادم ولی دیشب هر چی که بگی خوردم....حس میکنم حساسیتم رو غذام بالا رفت و این وکنش ها رو دارم....چون هنوز که هنوزه برنج دوس ندارم ولی دیشب برنج خوردم....میدونی حس میکنم مغزم دچار ی فرایندی شده که ناراحته. من 4 ماه لب نزدم به برنج.و 4 ماه هم روی هم 1 کیلو برنج نخوردم.ارادم فوق العاده بود...ولی چرا نسبت به شیرینی واکنش دارم.....با این که رغبتی هم ندارم بهش...یا شده سیر بودم و خوردم....بیرون که هستم همه چی کنترل شدس...ولی میام خونه انگار از قحطی اومدم. جالب بود نه؟ ولی من خیلی به این موضوع مسر هستم و ادامه میدم و ارادمو به رخ خودم میکشم.قول میدم.همون طور که توی نون این کارو کردم. قطعا من ارادمو به رخ خودم میکشم و خودمو برای هزارمین بار تشویق خواهم کرد. دارم دریاره مسیحیت و بی دینی تحقیق میکنم....احتمال داره مسیحی بشم....زمینشو خیلی تو خودم میبینم.خیلی....ولی خب هنوز هیچی مشخص نیست....شاید فقط ی جو گرفتگی ساده باشه. ولی درباره هیکل و وزنم باید ادامه بدم....خیلی و جدی تر از گذشته.بدون هیچ گونه اوانسی. اینو باید بفهمم هیکل خوب و 6 با ورزش نرم و اسون بدست نمیاد.باید به خودم سخت بگیرم که بشه.و اندامم رو به چالش بکشم.نه این که بگم وای امروز خستم نه و.... .باید خیلی خوب و صبورانه کار کنم و جدی جدی جدی. موفق هم میشم....مثل همه چیزایی که شروع کردم و موفق شدم.
[ جمعه 97/10/14 ] [ 9:3 صبح ] [ معمار ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |