سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

ی چیزی رو یادم رفت بنویسم....با عرفان که حرف میزدم...خاله صدیقه چند بار به عرفان گفت که گوشی رو بده بهش که با من حرف بزنه...خالم فت دلمون برات تنگ شد...خونمون نمیای...خونه خاله نرگس نیومدی...

میدونی از اون روز رفتم تو فکر...من فکرم تغیر کرد...این که باید جدی باشم...رو ندم....تو فاز خودم باشم...کم بحرفم....ولی توی عمل توی محل کارم تونستم...تو خیابون تونستم...روابطم با دوستام کاملا موفق بودم .....روابطم با خانواده و فامیل نه...اون روز نجمه بهم میگ تو دهن لقی..حرف خیلی زشت و بدیه...خیلی

فامیل باید اصلاح بشه ....چرا باید یکی تو چشمم نگاه میکنه بتوننه بفهمه حرف دارم یا نه...این خودداری ک نسبت  به خانوادم دارم باید نسبت به بیرون داشته باشم....امشب خونه مصطفی دعوتیم....شروع کن مریم....

تو مجلس گرم کن نیستی....به تو چه اصلا.....اصلا چرا بهشون نزدیک بشی؟هان؟عزیزم رو خودتم زوم زیاد کنی میبینی کیفیتت اومده پایین...بقیه هم شابد رزولیشنشون انقد بالا نباشه....تو فقط باید حواست به خودت باشه....ساکت عشقم...ساکت....فقط همین.

بنظرم ی مدت این کارو باید کنی که هر کس رو میبینی 5 تا خوبیش رو بنویسی....بعد بیشتر از قبل بیا بنویس.خودت رو خالی کن...خب دختر خوب لبریز میشی...توام ادمی مگ چقد میتونی تحمل کنی عزیزم....خوبی خوبی خوبی بنویس تا ملکه ذهنت بشه...پای منبر کسی هم نرو....

واقعا ساکت و سکوت....همین دو تا ایتم....جدی میگم....بنظرم تو جمع برو....ولی ی چیزی رو یادت باشه....تو جمع خصوصی مامانت اینا ....کنار بکش....و این که جدی و خیلی لیدی برخورد کن...شور و نشاطت رو نمیگم نباشه ولی سنگین باش و لال....میدونی حرف زدن زیاد مونجر به غیبت و تهمنت و مسخره کردن میشه...و این که راز هات برملا میشه...

خیلی راحت بشین....حرف زدن زیاد ضد صمیمیت هست...اینو یادت باشه.....نشاط و شور داشتن و سرحال بودن ربطی به حرفیدن نداره....تو فقط شنونده باش و ی گوش در و ی گوش دروازه...همین....لیدی خودمی جوجه.

راستش دلم سوخت هاله اینجوری گفت....از خاله بتول هم ناراحتم...ولی یا ی بار عین ادم بهش بگو ...هم این خاله هم اون خاله....یا حالا که مثل سگ داری پشت سرشون واق واق میکنی...ب واق واقت ادامه بده و ضجر بکش.

بهتر از این نمیتونستم بگم.

شب بخیر....مرسی از ات خدا که امشب تونستم بیام اینجا و بنویسم....نیاز به نوشتن داشتم....نیاز به تخلیه...اون شب که باهات حرف زدم خدا....منو تو و بارون...اون شب خیلی خوب بود...خالی شدم....با صدای بلند برات حرف زدم....مرسی که هستی خدا....

دوستت دارم....و منو ببخش....بد کردم...واقعیتش واقعا ی مدت مثل سگ داشتم واق واق میکردم....و خودم رو مبرا می کردم..ولی الان شجاعتشو پیدا کردم که بنویسم.....سپاس

 


[ پنج شنبه 97/11/18 ] [ 2:15 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 39188