سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

دیشب نامزدی ازاده بود..با مهرداد ازدواج کرد....تعجب کردم چرا باهاش ازدواج کرد...ایشالا که خوشبخت بشن....عقدش نرفتم....مرضیه میگفت پیگیرم بود....ولی خونشون چرا رفتم...کلی رقصیدم...خیلی خوش گذشت....مهدی کلی اذیتم کرد منم کلی بهش تیکه انداختم....خیلی خوب بود...رقصیدم...از اب بندی در اومدم....دیروز غروب گفتم ببینم اعتماد به نفسم چجوری شده....دیدم نه خداروشکر عالیم...عمم برا مراسم اصلا خودش رو به سختی ننداخت.....بجز شام که مشخصه زیاد میشه...کل هزینه ای که کرده بود 500 هم نبود....جدی میگم...خوشم میاد اندازه ای که دارن خرج میکنن و بولوف بیشتر نمیان...خونه رو تزیین هم کرده بودن....ساده ولی خوشگل....دلشون زنده بود....خونه ما همش میگن گرون میشه و نه....هزینس و نه....خلاصه که خیلی خوب بود....حاشیه؟؟؟شاید داشت...قطعا داشت...ولی من متوجه نشدم...فقط عمو فخرعلی ی تیکه بهم انداخت که به سمانه گفتم گفت شوخی کرده باهات.....گفتم اکی حله پس....

عکس و رقص....مامانم خیلی خودش رو پیچ داد که موهامو بزارم تو...ولی من نگاشم نکردم....فقط لباسم تاب بود...جلو عموم اشاره داد در نیارم دو بار در نیاوردم بقیشو در اوردم و رقصیدم....حوصله داری محرمه دیگووولباسمم که باز نبود....ازاده گفت خیلی از دستت ناراحت شدم....من این همه اومدم خونتون....اونجا گفتم مشکل داشتم ازاده...ولی اومدم خونه بهش پیام دادم حق با تو بود....بی معرفتی کردم....

ولی بهش میزنگم دیگ...همینا از نظر من.....خوش گذشت...ایشالا عروسی بعدی ها...اقا مهدی...هاجر خانم...خواهرم....زن داداشم ی جور مرموزیه..میدونی نمیفهمم باهام اکیه یا نه....شاید توهم زدم....احتمالا توهم زدم....انقد که دربارش تو گوشمون خوندن....

ی دروغ گنده گفتم....و بعدش گفتم نتونستی مریم حرفتو بزنی....و پناه بردی به دروغ....

سر کار دیگ نمیرم....چسبیدم به درس و مشقم....میخوام و دارم تمام زورمو تلاشمو میزارم که شرمنده خودم نشم.....همین و بس...

ورزش رو هم دوباره شروع میکنم 2 هفته کامل استراحت کردم کافیه...ادامه میدم....چون فهمیدم علت بد خوابیدنم چیه....ورزش رو که قطع کردم دوباره پر شدم از انرژی که خالی نمیشه...دیشب این همه رقصیدم ولی هنوز انرژی داشتم....

درس هم خداروشکر دارم میخونم....کتاب هم دارم میخونم...بازی فراوانی رو دارم انجام میدم....

راجع به مامان بابا ی کم هنوز موضع دارم....از کار که اومدم بیرون...بهشون نگفته بودم...صحبش فهمیدن....غروب که اومده بودم خونه مامان میگفت نمیخواستی باهام مشورت کنی و این حرفا....دختر خونه ای....کلی ناراحت شده بودن...ولی من اصلا لزومی نمیدیدم بشینم پای صحبتشون....میدونم تجربه دارن و این حرفها ولی درک میخواستم من....اونا با هدفم مشکل دارن...و این که ی بار باهاشون حرف که زدم دیدم که سنگ میندازن و بهم حرف میزنن ...حوصله اینو نداشتم دیگ....

الان کاملا واسه خودمم...قثط مونده ....به اونم میرسم....

دیگ همین..اها راستی....میخوام شروع کنم به نوشتن ی مجموعه داستان..منو همسری....ماجراهای عاشقانه منو همسری....خیلی خوشم اومد از این ایده....ی روز تو کتابخونه به ذهنم رسید...اخه دیدم هر روز از رویا نوشتن اذیتم براش...گاهی با حس بد میشه...گفتم این بهتره....خیلی خیلی هم بهتره....دوسش دارم....

خب دیگ من برم....ولنتاین مبارک


[ پنج شنبه 97/11/25 ] [ 12:26 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 39189