سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلاااام...و باز هم من...چطوری؟

خداروشکر خوبم

امروز کلی حرف دارم...از کجا شروع کنم فقط....بزا اول از چیزایی که خیلی خوشالم بنویسم.

1 چیزی بگم....هیچ وقت فکرشو نمیکردم ی روزی بتونم سریع تایپ کنم....ولی الان به این خواستم رسیدم...انقدی که ترجیخ دادم دیگ دفتر خاطراتم انترنتی باشه...خدایا ممنونم ازات.

خب ...فکر میکنم شنبه بود که ویندوز ها رو عوض کردم....از این موضوع بشدت خوسال و مفتخرم....خیلیااا...نظر دیگران زیاد اهمیتی نداره...من همیشه دوست داشتم این کارو انجام بدم و بالاخره موفق شدم.

میدونی خیلی گیج بودم..خیلی...از درس زده شده بودم...همش دوست داشتم مطالعه داشته باشم... ی شب تو تلگرام سرچ کردم انجمن کتابخوانی....گروهی کتاب خوندن...خیلی خووب بود...کتاب 4 میثاق رو باید میخوندیم....خوندمش... خلاصه برداری هم کردم...کتاب خیلی خوبی بود...واقعا از خوندنش لذت بردم.تو همیشه بیشترین تلاشت رو بکن...مراقب کلامت باش....با تصوراتت زندگی نکن.

خییلییی خوووب بود.

خب بعد سرچ انجمن دیدم که خیلی داغوونم رفتم .رفتم کتابخونه درس بخونم ولی هیچ برنامه ای نداشتم.3 ساعت تو کتابخونه خوابیدم.اومدم خونه رفتم سراغ وبلاگ مهدی مالکی نژاد.....خیلی از مقالاتش رو خوندم....بالاخره راه حل پیدا کردم برا خودم....شروع کردم به نوشتن....و رفتم کتابخونه....واقعاااا لذت میبرم وقتی کتابخونم و کتاب میخونم....ختی درسامم تو نت سرچ میکنم و باهاش مقاله میخونم...خیلی نو پا هستم...ولی خوشالم...خیلی حس خوبیه.خیلی.

زبان رو هم میخوندم....وای کلماتش معنیش نمیرفت تو مخم...یادم اومد ی جا نوشته بود که خاطراتت رو انگلیسی بنویس...اینم شروع کردم رو کاغذ نوشتن....میدونی پر غلط گرامریه...پررررر.ولی وقتی این کارو کردم خیلی خوشال بودم....ی حس خییلییی خوب.

امروز که داشتم همون کلماتی که براش داستان گفتم رو میخوندم دیدم بلد شدم....خیلی ذوق داشت...خیلی.

کانال امیر شریفی رو تقریبا هر روز چک میکنم و از اولش شروع کردم به گوش دادن ویس هاش....خیلی خوبه.

برای همش ازات ممنونم خدا...واقعا سپاسگذارم.

خب حالا میریم سر موضوع ی کم بد.

اها قبلش....تو کتاب 4 میثاق نوشته بود که همه رو ببخشیم و خودمون رو ببخشیم...

سر همین به چالش خوردم.

تا دیشب من ساعت 10 میخوابیدم....ایسالا البته امشبم ساعت 10 بخوابم.صب که برا نماز پا میشم...به جاای این که فکرای خوب کنم و پر انرژی...حدس بزن به چی فک میکنم؟؟؟؟

به این که از روابطم چی میخوام . علی چجور بود و این حرفا...یعنی ساعت 7 که میشه مغزم در حال انفجاره.

من نمیدونم ...علاقه که بهش ندارم....پیشنهاد دوستی هم که ندارم....نتیجه گیری های این رابطه رو هم گرفتم...دیگ چه مرگمه که اینجوری میکنم با خودم.

خدایا چرا اینجوری میکنم تو میدونی؟

شاید چون برام سنگین بود....شابدم تلقینه....اهااااااااا نه بابا...هیچ کدوم...بزا بهت بگم...من پر از ادعام....میشینم برا خودم میگم من خیلی عاقلم و منطقیم و فلان....بعد تو ذهنم مورد تشوبق دیگران قرار میگیرم.

میدونم ی کم خل و چل بازیه.

خداجونم....همیشه گفتم الانم بهت میگم...منو بخاطر این اشتباهم که خودت میدونی ببخش...باور کن دوس دارم بندگیتو کنم.

اها بعد میشینم برا خودم میگم ارره من نماز میخونم....اره فلان کتاب رو خوندم...اخه عشق من....با حلوا حلوا کردن و تخیل کسی کتابخون نشده....برو 4 تا کتاب بگیر دستت و بخون....ببین ی کم ادم های پولدار با اصل و نسب رو ببین...ادم های بزرگ رو ببین...کتاب خون ها رو بببین...کدومشون مثل تو میگن اره من فلانم من فلانم...

خووشگل من هنوز حکمه خرده پول رو داریااااا...ولی اصلا ناراحتش نباش....اداشو در بیار تا ملکه ذهنت بشه.

خدا وکیلی من کاری ندارماااا...طرف سر زندگیشه داره عشق و حال میکنه بعد من بهترین تایم روز...که پر انرژی هشت رو صرف انرژی منفی میکنم...اخه ی ادم چقد میخواد احمق باشه که من به تنهایی هستم؟؟؟؟

نتیجه که میگیریم....اول این که به کتابی که خوندی عمل کن....در زمان حال زندگی کن اگرم فک میکنی نباز به تصورات و خیالات داری....خیالات خووب و قشنگ رو بیار رو کار...نه انقد انرژی منفی.

دوم این که عزیزم تاکسی خالی بوق زیاد میزنه...فهمیدی؟

ی کم پر کن خودته...زشته...قرن 21 داریم زندگی میکنیم...علم در ثانیه داره جلو میره...بعد تو نشستی ادعا میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟

عشق خووودمی.....قطعا تو میتونی مریم.....دوست دارم عزیزم....خدایا دوست دارررمم....و ازات ممنونم.

 


[ چهارشنبه 97/5/3 ] [ 6:42 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 39182