سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام

امروز شنبه هست..پنج شنبه مامان بابام از کربلا اومدن...مرتضی هم اومد...خیلی خوب بود.براش تولد گرفتیم...خوش گذشت.مامانم چیزی با خودش نیاورده بود.با داداشم  رفتن خرید کردن و برای مهسا و مصطفی و مرتضی و خاناده مهسا مامانم کادو خرید...مامان که اومد خونه گفت که برا شما دو تا بدا میخرم و الان دستم نیست.گفت ناراحت شدید؟؟گفتم اره خیلی.

مامانم قهر کرد باهام منم کاری نداشتم بهش.میدونی اوضاع مالی خرابه....بعنی به من که میرسه اوضاع خراب میشه.جالبه نه؟

ناراحت که شدم مرضیه اومد گفت که مامان میخواد بره برات بخره...رفتم به مامانم گفتم که من نمیخوام.

واقعیته من نمیخوام.من ناراحت شدم چرا خانواده اونا در الویت شدن؟؟؟چرا مامان 300 داره برای مهسا خرید ولی ما رو اوت کرد/؟؟ههه بیخی...میدونم توی فکرشون چیه...حوصله فکراشونم ندارم..

میدونی از پنجشنبه خیلی ناراحت بودم..خیلی..خیلیی...تو نت فقط  عکس نوشته تنهایی و مرگ رو سرچ میکردم...بازم تهدید همیشگی..داشتم پاسور بازی میکردم...اومد میگ که اینبار جلو دوستات ابروتو نبردم...هر وقت از خونم رفتی هر کاری خواستی بکن...الانم باهام قهره.

برام مهم نیست باورت میشه؟؟؟بچه ای که بخواد به خاطر بیماریش دلسوز داشته باشه و بهش توجه کنن میخوام نکنن.به همین راحتی....من خیلی وقته قید محبتتون رو زدم...همون جا که برای کرابه تاکسی بهم حرف میزنید...اره...اینجوریاس.

فقط نمیدونم چرا غمگینم....خیلی غمگین...انرژیم همیشه بالا بود از وقتی که نمیدونم چی شد...انرژی برام نموند...تمایل به خواب دارم همش...ب نظر تو تنهایی بده؟؟بنظر من بد نیس.کلی دعا کردم بخدا از ته دل دعا کردم که از خانوادم دور بشم....ازدواج کنم برم شیراز یا شمال...نبیننم...داشتم اینو میگفتم قید محبتشونو زدم...من تنهایی رو دوس دارم...ترجیح میدم دوست پسر داشته باشم....امروز رفتم سیگار خریدم...اره سیگار...مهم نیس برام...واقعا مهم نیس برام...هر چی که بهم ارامش بده..

ولی ی چیزی...نمیدونم چرا به هیچچی تمایل ندارم....انگار کلا هدفی توی زندگیم ندارم....نمیدنم سبک زندگیمو چجوری عوض کنم...چجوری؟

خیلی مقاومت میکنم...چکار کنم؟؟؟

گوشم از همه چی پره...دلم خیلی پره....همش بغض کردم...من دوس دارم گریه کنم و خالی بشم....راستش امسال جرات کردم ی چیزی به خدا بگم...بهش گفتم که بیخی....حوصله نصیحت ندارم....نه میگم...به خدا گفتم علی چون کربلا میرفت و نماز میخوند زندگیش رو روال رفت؟؟؟؟خیلی خوبه ادم همه کار کنه بعد شماها خوب و شیرین جوابشو بدید...منم اینجا نبینین....واقعا منو نمیبینین؟؟؟؟؟

اهمیتی نداره....کسی جواب نمیده...منم دیگ حرفی ندارم باهاشون....خیلی واضحه که دلم ازاشون پره و اونام توجهی بهم ندارن....خدا برا همه خداس برا من فقط حکمته...بیخی بابا...کی به خودش میگیره....

بوس بوس.

ی چیزی رو یادم رفت...رو من خط قرمز کشیده شده...و مهمتر از اون بزرگترین ایراد من اینه که هر چی میشه رو به مرضیه و مامان میگم....دهنم بسته نبود قبلا...فعلا عشقولم


[ شنبه 97/8/12 ] [ 12:49 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 39167