سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام. 

به هر طرفی دارم کشیده میشم. البته خیلی خوبه هااا. دوس داشتم رو کاغذ بنویسم ولی دیدم بعدش میندازم دور. 

دنیای سوفی رو میخوندم. عجب کتابی.   نیاز دارم به این ک ی دور دیگ هم بخونمش. انقد مغزم کار میگیره سر ی ساعت مغزم ارور میده. ولی برام جالب بود. خیلی. رحمانه مفیدی هست. قطعا میخرم. 

خداروشکر روحیم خوب شد و برگشتم به مریم با انرژی. خواهرم ی هم کلاسی داره...میگفت راه چند ساله رو توی 7 سال رفت. فرانسه و عربی و انگلیسی و حوزه و تحصیلات آکادمیک و زنو بچه و کار. همش با هم..تازه خیلی هم متشخص بود انصافا. و جالب‌تر این ک تحصیلات دکترا و با برایان تریسی هم عکس داشت. اصن نابود شدم من.

چقد ی آدم میتونه موفق باشه آخه. این آدم کاملا با پلن اومده جلو. خودش میگفت. اوووف خدای من. 

منم میخوام همینجور باشم خو. خیلی خوب بود این آدم. آخونده ولی ببین عجب تیپایی میزنه چه عکسایی. من منه فلان فلان شده با داشتن امکانات و دوربین و همه چی هنو لنگ میزنم و نشستم سر کارام.

البته الان نشستماااا. در کل گفتم. 

خیلی خوب بود واقعا. 

منم دارم میخونم. تصمیم گرفتم تا عاشورا حسین وارث آدم رو بخونم. ی حرف خوبی هست.  . عزاداری خوبه و ثواب داره ولی بی معرفت میخوام چکار کنم. تصمیم گرفتم علمم رو بالا ببرم. بنظرم دور از عقل نیست. 

راستی به خدا گفتم میخوام پایه زندگیمو عوض کنم. 

ی سوال..  واقعا رستاخیز هست؟ خدا هست؟ من کیم؟ برام سواله من کیم؟

بالاخره میفهمم من کیم. به نظرت "به نام خودم" به جای "به نام خدا" غلطه؟ منم جوابشو نمیدونم. ولی میفهمم و میام میگم.

خدایا دوست دارم. بخاطر همه چی شکرت و ازات سپاس گزارم. شک قبل یقین. و تنها کسی ک اینا رو میفهمه خداست. قطعا تنها کسیه ک به خاطر حرفام بهم خرده نمیگیره. 

دوستت دارم. هم تو رو هم خودمو هم پدر و مادرم. 


[ شنبه 97/6/24 ] [ 12:31 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلاام...خوبی؟؟؟؟نمیدونم اخرین بار کی اومدم اینجا نوشتم و اصلا چی نوشتم....امروز اومدم بازم بنویسم...اول اینو بگم چند روز پیش رو میزم ی پیغام از بابام داشتم که ازام تشکر کرده بود و برام ارزوی موفقیت کرده بود...میدونی خوشال شدم..و شرمنده...راستی به بابامم پیام دادم گفتم که بابا من همیشه به خاطر گذشتم شرمندت میمونم....هههه بازم گریه.

انگاری حالم بد شده واقعا....امروز مرضیه میگفت مریم انگار ناراحتی و چشمات دیگ برق نمیزنه...گفتم اره....بعد دیدن عکس اون یارو...دیگ حالم جا ب جا نشد ولی فکر نمیکردم کسی بفهمه...ولی انگاری همه فهمیدن.خب بگذریم

دیروز رفتم قهوه اسپرسو دارک خریدم.....اون موقع که قهوه میخوردم خیلی خوب بودم....ولی مولتی ویتامین و کلسیم.

کتاب ریحانه اقای خامنه ای و بلندی های بادگیر و غروز و تعصب و قمارباز رو هم خوندم.

برام دست بزنید لطفا.خخخخ.خیلی خوب بودن همشوون خیلییییییی.من لذت بردم و یاد گرفتم.

الانم دنیای سوفی و ربه کا و چند تا کتاب دیگ دارم که بایدد بخونم.

بازی فراوانی رو شروع کردم...به خودم قول دارم که از این به بعد انرژی مثبت باشم و به مننفی فکر نکنم.....خداروشکر موفق بودم....سوره طه میخونم هر شب..و دیگ همین دیگ...نمازام رو خیلی بی توجه دارم میخونم....دلیلشو نمیدونم واقعا....ولی احتمالا گند کاری کردم.

دکور اتاقو عوض کردم و فقط همین و دیگر هیچ...

بنظرت من ی روز فیلسوف میشم؟؟؟؟؟خیلی دوست دارم بشم خیلیییی.

تقریبا روزانه امیر شریفی رو هم گوش میدم.

اهاااان اینو نگفتم....مامانم دکترا دانشگاه تهران مرکز قبول شد....براش خیلی خوشال شدم خیلییی.

اوووم دیگ حرفی ندارم انگاری...مغزم خالیه خالیه....

فقط این که خدا جووونم بابت همه چی همیشه سپاس ....دوست دارم و میپرستمت...با این که هنوزم به وجودت شک دارم......

دنبال این شک دارم میرم....میدونم موفق میشم....بوس بوس....بهترین دوستم...


[ پنج شنبه 97/6/22 ] [ 11:53 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام... من خوبم خداروشکر. امروز از طالقان اومدیم. خداروشکر خوش گذشت. راستش دیشب خیلی گریه کردم. آخه سینم خیلی سنگین بود پر حرف پر گریه. خیلییییی گریه کردم و التماس.. . دیشب ب خدا گفتم خدا جونم غصه رو دل مادرم و پدرم... از اونور ک شرمندشونم. تو رو خدا کمک کن ک بتونم پشتوانه بابام باشم. 

دیشب ب خودم گفتم خدا میگ با تضرع و التماس بخوام.... دیشب واقعا همه جوره اضطرار داشتم... ی حرفایی رو بهش زدم.... دلم آرومه الان. آرامش پیدا کردم. خیالم راحته. واقعا حس خوبیه. انگار انرژی دارم برای ادامه دادن ب همه کارام. 

فقط ی حرف..... خدایا شکرت. بابا شرمندتم. دعام کن از شرمندگی در بیام


[ شنبه 97/6/17 ] [ 6:32 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

چند روز پیش ها بود که توی تلگرام عکس اون نامرد رو با زنش دیدم....غصه نخوردم واقعا ولی همش گفتم خدایا چرا؟؟؟؟

برام سوال بود واقعا.به مادرمو خواهرم که نشون دادم مامانم ناراحت شد...گفتم برای چی ناراحت شدی اخه...گفت از ازدواج اون ناراحت نشدم..از این ناراحت شدم که تو پیگیرش بودی.

شاید حق با مامان ایناس.میدونی نمیدونم چرا رفتم دیدم...تو دلم غصه اومد...غصه این که اون این همه بلا سرم اورد و.... ولی رفت سر زندگیش و داره به خوشی زندگی میکنه.و من هنو راهمم پیدا نکردم.

2 روز کامل ...وقتی از صبح پا میشدم به خدا میگفتم چرا؟؟؟؟همش هم توی قنوت نمازام میگفتم ..اخه من همش قنوت هامو فارسی میگفتم و با خدا حرف میزدم.

نمیدونم دلم غم داشت...سنگین بود....شکسته بود....چی شد نمیدونم ولی ناراحت بودم...نه نه ناراحت هم نبودم.....غمگین بودم....خیلی غمگین بودم.

میدونی گاهی وقتا هر چقد هم که بخوای منطقی پیش بری....دلت ی جا میگه ببین نمیتونم منطقی باشم...من من این چند روز نتونستم منطقی باشم....دلم سنگین بود...اگ میتونستم گریه کنم شاید خیلی خوب میشدم....ولی گریمم نمیومد....واقعا گریه نعمته.

طول کشید تا خوب شدم...الانم نمیگم کامل خوبم...ولی سعی کردم....با خودم کلی حرف زدم....میدونی انگار نمیتونم حرف بزنم...مرضیه بهم میگ همش پیگیر اینی که ببینی بدبخت شده....ولی این فکر مرضیس.من دنبال این نبودم....میدونی الان که این همه مدت گذشت میبینم که دلم خرد شد.روش خاک گرفته شد ولی ترمیم نشد....ولی الان خیلی خوببم.اشتباه میکنن خانوادم دربارم.

فک کنم مامانم نفهمید غصه دلمو.میدونی چرا؟موقعی که بهش گفتم عکس فلانی...گفت کی...گفتم اون...با تعجب گفت تو هنوز پیگیر اونی....داره شکم یقین میشه که مامانم از چشمام غصمو نمیفهمه....حالا خیلی هم مهم نیس....اونا به قدر کافی خودشون مشکل دارن...منم بشم سوهان روحشون.

واقعیت داره این که ادم خودش باید نگران خودش باشه..دلش برای خودش بسوزه...روی پای خودش بلند بشه.

با خودم که حرفیدم...گفتم ببین مریم اون که سر زندگیشه و خوشبخت....خب الان که چی غمگینی؟//؟؟؟حالا خدایی کاری هم ندارم اش دهن سوزی هم نبود..والا بخدا اگ باهاش ازدواج میکردم بدبخت بودم.

خب حالا بهتره بریم سر زندگی خودمون...میگن اگ میخوای بدونی 5 سال دیگ چی هستی به این ربط داره که الان با کی معاشرت میکنی و چه کتابایی میخونی....بنظرم خودمو بکشم بالا خیلی بهتره.

اوووم خبر بعدی این که میرم دفتر مادرم....به عنوان منشی...ولی فقط به امید این که بتونم به هدفم برسم...راستش رو بخوای از وقتی رفتم رفتار مامانم باهام عوض شده...قشنگ حس میکنم دوس نداره بهم پول بده.نه برای کار...برای الان که بچشم...من اینو حس میکنم و میفهمم...من خنگ نیستم یخدا.

ی امتناع...ی حسابگری....ههه وقتی میفهمن ادم ضعیف شده لهش میکنن...و من حس میکنم بخدا.نگاهی که بهم میکنه...من احمق و بچه نیستم.برام دعا کن بتونم کار خوب پیدا کنم.حس تحقیر شدن دارم انگار.

نمیدونم ولی مامان و برادرم خیلی شبیه همن.ولی من جا نمیزنم.مثل بقیه نهایتش اینه که کل راهو پیاده میرمو میام.مهم هم نیست برام.مهم رسیدنم به هدفمه.

ولی دروغ چرا ادم دلش میگیره...مامانم قشنگ توی دستشه چقد بهم داده و چی شد...همشون با تاکسی و اسنپ میرن ولی حساب من با اتوبوسه...خودم موجبات تحقیرمو فراهم کردم...به احدی خرده ای نیس.

عدم مهارت باعث شد شغل نداشته باشم و الان بیام اینا رو بگم.خود کردی مریم خانم.خود کردی.

امیر شریفی رو شروع کردم....فقط ی ایرادی هست...اونم این که ارتعاشم الان مثبت نیست.

نمیدونم چرا...شاید خیلی به اطرافم بها دادم.....دوباره بیخیالی....خداکنه امشب گریه کنم...میدونی گریه ادمو سبک میکنه و ادم انرژی میگیره برای ادامه راه.

امروز کارت انتقال خونمو گرفتم...شیرینی هم خریدم اوردم...بابام گفت که برای این شیرینی گرفتی؟؟؟ی چیز عادیه که.راستش خورد تو ذوقم ولی کم.

ولی خودم خوشالم..دروغ چرا وانمود به خوشالی....من نیاز به ترمیم دارم ....خیلی زیاد....بوس بوس مریمم...

دستت رو زانوی خودت باشه بچه...و 5 سال دیگ چجوری میخوای باشی؟


[ چهارشنبه 97/6/14 ] [ 8:38 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام مجدد..من اومدم با کلی حرف که باید بزنم....خب چخبرا؟؟؟؟3 روز رفتم طالقان ...خوش گذشت ی کم انرژی گرفتم خیلی تخلیه انرژی بودم انصافا.

خب بگم؟

انصافا این سری که رفتم طالقان سنگین تر بودم کمتر حرفیدم ....با مامی اینا بودم....کلا خوب بودم انصافی....اخ راستی دندونمم درد میکرد.

تمام وقتی که توی طالقان بودم به این فکر کردم که دندونام اوضاعش خرابه...بعد من فقط فکرمو این کردم که درس یخونم...این همه ادم که هم درس خوندن هم رتبه های تاپ کنکور رو اوردن....خیلی به خودم راحت گرفتمااااا...به خدا...

قرار جدیدمون این شد هم کار هم درس....کاملا جدی...ببین مریم....تو حق اینو نداری که رو پدرت حساب کنی...تازه باید دستشو بگیری....بابات الان وقت استراحتشونه....نه این که تازه پول دندونتو بدن پررو خانوم....کاری ندارم ب این که بقیه چه تفکر و رفتاری دارن...حق هم نداری دربارشون فک کنی و حرف بزنی....تو فقط حق داری درباره خودت بحرفی....بقیه رو بیخی....داشتم میگفتم تو باید ی کم به خودت فشار بیاری...بری دنبال کار حالا که انرژی زیاد داری ازاش استفاده کن... 9 ماه درس و کار و بعدش دررو کردن تلاش.....این ی واقعیته دختر جان.

خب برای این کار نیاز به انگیزه داری....یادت باشه فقط از خدا باید بخوای..

دروغ چرا قبل این که حرفای امیر شریفی رو بشنوم هم میدونستم من فقط خدا رو دارم....خدا جوونم میدونی که فقط تو رو دارم...اینم میدونی که با کسی نمیحرفم...اینم میدونی که کم اوردم و دوباره دارم بلند میشم...خدایا سه شنبه مصاحبه کاریمه .......خدایا میدونی که پارتی ندارم....مهدیه هم عمرا پارتی نمیشه...خودت و من هر دومون میدونیم اینو....خدایا تو میدونی که به همه چی شک کردم...ولی یهو stopشدم و ترسیدم....ولی میخوام ادامه بدم....میدونی خدا انگار تو زندگیم تنها راه درسستی که در پیش گرفتم همین شکه....خدایا تو میدونی دارم میخونم....تو میدونی که من ادم اهل مطالعه ای هستم...خدایا تو میدونی که من استعادا معلمی و مشاوری رو دارم.....خدایا تو میدونی که من یه این کار محتاجم....خدایا خودت این کارو سر راهم گذاشتی...خدایا خواهش میکنم خودت درستش کن برام....2 تا نذر کردم...اولیش نماز اول وقت بود...انصافا سهل انگاری توش زیاد داشتم.....ولی تلاش هم کردم....نذر دومم خودت میدونی....بخداوندیه خدا....این 5 تا مشکلم حل بشه تا عمر دارم و میتونم حداقل سالی ی بار رو میرم خون میدم....
کارم...ازدواجم...دندونم...پوستم...درسم.
اصن ی وضی.بخدا این کارو میکنم.....دیدی که سر حسابداری گفتم اگ نمره برتر بشم میرم خون میدم و درجا رفتم خون دادم.
دیدی برا نماز گفتم....شروع کردم به خوندن و تا جایی که تونستم اول وقت خوندم.
خدایا کمکم کن...میسپرمش به خودت ..... همیشه میگم در اخرین مرحله که میبینی کاری از دست کسی برنمیاد میای میگی میسپرمش به خدا...ولی الان اینو میگم اشتباه کردم که فکر میکردم ممکنه از کسی کاری بر بیاد....کمکم کن خدا.
راستس حسابداری تموم شد و نمره بالا اوردم.
کامپیوترمم هنوز دارم میرم....راستش به استادمون انرژیم منفیه...نمیدونم چرا....خیلی از خودش تعریف میکنه...خدایی خیلی چیزا ازاش یاد گرفتماااا..ولی ی جای کارش هم میلنگه.
از همین الان میخوام ی یا علی بگم و بلند بشم.
این بار مداوم...و عمیق...میخوام به زندگیم عمق بدم...و اینو میدونم که من میتونم قطعا.
ویس های امیر شریفی رو شروع میکنم به گوش دادن و انجام دادن....با همین اهداف....و با تو خدا.
میخوام 30 سالم که شد برگشتم نگاه کردم....بگم افرین بهم تلاش کردم و ار 0 اومدم بالا و حالا جام خوبه و برم بالاتر....میخوام حس خوب رو تجربه کنم....نتیجه تلاشمو ببینم....من تواناییش رو دارم.
خدابا به امید تو...
برام دعا کن و پشتم باش.

[ یکشنبه 97/6/4 ] [ 5:42 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 39164