سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

سلام...مطابق 5شنبه ها اومدم ولی با تاخیر یک روزه...

رفتم پیش ی دکتر تغذیه...فردا قرار برنامه غذاییم برو بهم بده...6 کیلو کم کنم و دیگ فیکس کنم وزنمو....امروز داشتم ممیگفتم دوباره ورزشم رو شروع کنم...شدت رو بیارم پایین ولی مستمر کار کنم و از اون مهمتر روی مغزم کار کنم.

چون برای ورزش بیشتر من مانع ذهنی داشتم تا کم اوردن بدنی....انقد به خودم تلقین کردم که نگو....که نمیتونم و لاغر نشدمو و کم اورده بدنم و این چرندیات و چه ظلم بزرگی در حق خودم کردم.

مطمینم جبران میکنم...الان ارامش بیشتری دارم و اروم ترم....نسبت به خوراکی و ورزش..بنظر میرسه نیاز به این زمان داشتم.

هنوز دفتر خاطرات نخریدم و دفتر خاطراتم تموم شده...میخرم بالاخره...

راستش نسبت به درس خوندنم شل کن سفت کن شدم...با این که میدونم تا موفقیتم گامی بیش نمونده ولی دارم مسخره بازی در میارم...به جای این که هر روز بکوب بخونم همش میگم بزا از فردا..قول میدم...

چکار کنم با نفهمی خودم؟

از اون طرف هم مامانم ی همکلاسی داره اقا مرتضی..انرژیم بهش مثبته...فقط ی ایراد...بیکاره....جالبه فال هم گرفتم اکی میشه...من ارتعاشم رو + میزارم....قرار به این شده که هر روز حتما عبارت تاکیدی و رویا بنویسم...صبح زوود که بیدار میشم اولین کارم این باشه....میدونم میشه...خدا با ماست.

همین دیگ.....راستی امروز ی برف خفنی اومد..مرضیه رو راضی کردم رفتیم بستنی خوردیم باهم تو برف...عالی بود...جز بهترین لذت های زندگی بستنی خوردن توی برفه....همینو بس.


[ جمعه 97/12/10 ] [ 10:29 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]

سلام....من اومدم....خوش اومدم...چخبرا؟

از دیشب همش دلم میخواست بنویسم....امروز روز مادر هست و ما دیشب جشن گرفتیم....برای روز پدر 1 کیلو شیرینی خریدم...برای روز وکیل نیم کیلو و روز مادر 20 تومن پول...

اما بگم از ماجراها...ی عالمه اتفاق افتاد...مامانم از دست مصطفی و مهسا ناراحت شد...داداشم روز مهندس رو به بابا تبریک نگفت...و جالب اینه که دیشب که جلو داداش اینا روز وکیل رو به مامان اینا تبریک گفتم...داداش اینا به مامان اینا تبریک نگفتن....

منم کلا عقیده به این دارم که چیزی که عوض داره گله نداره...منم تبریک نمیگم مگه اوسگولم...ادم خودشو برای این چیزا اذیت نمیکنه...ولی دلم برا بابا سوخت....پول داشتن خیلی خوبه خیلی...واقعا احترام میاره...انگار وقتی نداری احترام نداری و فک کنم بابا الان اینو داره حس میکنه...و من واقعا ناراحت شدم از این موضوع...

اعصابم اروم شد...ارتعاشم مثبت شد...رفتارم بهتر شد....برا مامان بابا مخوام کلاس کامپیوتر بزارم....و برای بابا کلاس استفاده از گوشی...

نمیزارم مامان بابا عقب بمونن....چند وقت پیش داشتم چیزایی که سیو کرده بودم توی تلگرامم رو چک میکردم....نوشته بودم که وقتی میخوای صداتو برای پدر و مادرت بلند کنی یاده این بیفت...بعد ی عکسه از ی بچه که جاشو خیس کرده...

واقعیته...پدر و مادرم....نیاز به محبت دارن....چطور دلم اومد این مدت کنار بزارمشون.؟؟؟؟؟

احترام و محبت ربطی به این نداره که عقایدشون چیه با این که ازاشون حتما تبعیت کنم...

میدونی دیشب وقتی بابا چک داد به مادرم...قلبم از جا کنده شد...اولین بار بود اینو حس میکنم....حالا نمیخوان از جانبازی استفاده کنن یا هیو به من چه...با 26 سال سن سربارشونم....

من که تهش 6 ماه دیگ پیششون باشم....بعدش برای درسم میرم شیراز یا اصفهان....بعدش هم از ایران میرم....لااقل این 6 ماه ادم باشم باهاشون...

کنکور کارشناسی ثبت نام کردم انسانی.ایشالا همه موفق باشن منم موفق باشم.

همین ها دیگ....

دلم برا بابا میسوزه...نه تولدش نه روز پدر نه ی بوس .....هی ....مردها چقدر مظلومن....یا من چقدر بیشعورم؟؟؟؟؟

 


[ سه شنبه 97/12/7 ] [ 9:23 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

دیروز از مشهد اومدیم....سفر خیلی خوبی بود و خیلی زیاد خوش گذشت...خیلی..رفت و برگشت با اتوبوس vipرفتیم...جام که خیلی خوب بود....همه چی عالی بود.....و حقیقتا باورم نمیشددعوت شدم....فاز روشن فکری نمیخوام بردارم...ولی همون طور که قبلا هم گفتم من اصلا این ی سال به امام رضا فک هم نکرده بودم....عقایدم هر چند احمقانه ولی من واقعا این سفر رو ی مهمونی میدیدم....اونجا هم به امام زضا و خدا گفتم واسه دعوتتون ممنونم...

بریم سراغ حاشیه....مامان قیل سفر برای هممون ی مبلغ واریز کرده بود...به من فت خرج سفرت...رفتیم مشهد...مامانم تمام مدت دغدغه مرضیه رو داشت و بعد مرضیه بابا و مهسا....مصطفی و مرتضی در رتبه بعدی و من که کلا هیچ...بی انصافی نمیکنم...رفتیم داخل مغازه بهم گفت ی نیم ست بردار...گفتم نمیخوام.دو بار دیگم گفت گفتم نه....از اینجا میگم دغدغه مرضیه که مامانم رفت تهران 3 تا شلوار بیرون خرید یکی برای مرضیه 2 تا برای خودش...و من .هیچی...

از زنگ ها یگم...کلا کسی سراغ منو نگرفت کلا هیچی فقط بابام بود که گفت به مامان گوشی رو بده مریم 48 ساعته صداشو نشنیدم....

نتایج سفر::

خب حقیقتا کسی میره سفر هم منم بهش زنگ نمیزنم...پس توقعی نباید میبود....و اوووم مردونه ناراحت هم نشدم...فقط با حقیقت رو ب رو شدم

حقیقت بعدی اینه که تو خانواده هستم ولی نیستم....دیگ نگران شهرستان قبول شدنم نیستم..راحت میرم و ی شهر دیگ ی زندی جدید رو شروع میکنم.

ی جمله ای به امام رضا گفتم خودم پشیمون شدم از زدنش....بهش گفتم امام رضا مهمونتم...دست خالی برم نگردون برای خودت بده....ولی به خودم گفتم بیشعور مگ دعوتت نکرده بود..وقتی خودش گفت بیای خودش این چیزا رو بهتر میدونه دیگ....چرا چنین چرتی رو گفتم اخه.

من واقعا هم شرمندم هم به بیشعور بودن خودم اقرار میکنم.....ادب مهمان چیز دیگ ای حکم میکرد ولی من گستاخی کردم....جز شرمندگی چیزی نموند....

تو حرم حس اینو داشتم که حاجت روا شدم...و شاید باورت نشه نمیتونستم دعا کنم....برای کسی دعا نکردم...اصلا دعا نکردم...ولی میدونم همه چی حل شد....

در کل سفر خیلی خوبی بود....کلا هم دیگ حرفی ندارم.....سکوت بهترین چیز در دنیاس.


[ پنج شنبه 97/12/2 ] [ 9:22 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 39268