سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

امروز توی نت داشتم سرچ میکردم که من خیلی با پسرا گرم میگیرم و این که خیلی حرف میزنم....داشتم راه حل ها رو میخوندم.یکی نوشته بود وبلاگ داشته باش.همه حرفاتو اونجا بزن که نیاز نباشه کسی رو دیدی شروع به حرف زدن کنی...حرف خوبی زد..روزی که وبلاگ رو زدم گفتم احدی نیست که این وبلاگ رو بخونه برای همین راحت همه چی رو نوشتم...ولی ی روز اومدم دیدم نظر دارم...دیدم میخونن...خجالت کشیدم..از این که هر متن وبلاگ پر از قول و حرف منطقی هست که توی متن بعدی میام میگم بازم انجام ندادم.برای همین دیگ رو راست نمینوشتم.بگذریم...قبل این که بگذریم اینو بگم که دوس دارم بنویسم.

رفتم طالقان برای مراسم شهدا...خوش گذشت...ی چند تا تجربه و نکته بود که برام خیلی جالب و مهم بود....اول این که ادم غلط کنه حرفاشو به ی دهه 60 و بزرگتر از اون بزنه.فاز نصیحت و جدی گرفتن و کوفت کردن دارن.زهرا و محمد هر دو دهه 70 بودن چقد با هم اکی بودن...مهمترین همین بود.حرف بعدی حرف معصومه بود...گفت سیاست داشته باشید....گفت با همه احوال پرسی کنید نذارید کسی بفهمه ازاش بدتون میاد....میگفت خودشم همینه....بعدی این که مرضیه و مهسا هر دو واقعا عاقلن.خیلی زیاد...و بعدی این که واقعا پسرا بصرین....و توی فامیل چه دیدگاهی که نیست درباره دخترا....

درس گرفتم..داشتم وبلاگ ها رو میخوندم...پسرا نوشته بودن که دختری ک با همه گرم باشه نه اصلا.راست هم میگفتن خدایی.میگفتن تعادل.منم موافقم..ادم فقط سلام علیک کنهوفقط همین.

ادم به خودش بشدت برسه فقط همین.

بخدا اینا واقعیته.و این که ادم زندگی خودشو کنه و باز هم فقط همین.

داداش امروز اس داد برای ازمون نظام مهندسی...یهو استرس گرفتم براش.ماشالا همه هم که باخبرن.یهو به خودم اومدم و گفتم تو واقعا چی میخوای...دوباره دلم خواست از خانوادم دور باشم...خیلی زیااااد..دوس دارم زندگیم باشه  باشگاه کار درس خونه کلاس زبان و نقاشی...و مسافرت....من از زندگیم همین ها رو میخوام واقعا فقط همین ها...حتی توی تنهایی هامم میگم خوش حال باشم و عاشق.هیچ چیز بیشتری نخواستم.

الانم میخواستم ببینم چکار کنم چکار نکنم که از این وضع تنبلی در بیام...یکی از بچه ها میگفت دو سال وقت بزار زبانت عالی بشه مطمین باش برات کار هست....فقط خدا خدا میکنم از کرج و تهران برم...برای کار برم ی جایی دور از خانوادم...درس و کار و زندگیم...برم شیراز یا رشت...روم بشه برم سر کار...راحت زندیگیمو کنم...فقط همینا رو میخوام بخدا.

عکاسی مدل شدن معماری تیپ هنری عاشقی کردن پارتنر بودن رفتن به انواع مهمونی و لذت بردن کتاب و موسیقی این که روان شناسیم خوب میشه این که سرم به لاک خودمه این که چیزی یاد میگیرم من اینا رو دوس دارم.خودم باشم و خاص باشم.

من اینا رو میخوام...من میخوام...دوس دارم هیکلم عالی باشه عالی.از این که سر کار نمیرم حس بیهودگی و انگلی دارم.

اینا رو همشو جدی گفتم.هر چی میگزره میبینم برنامه ریزیم درست بود ولی عمل نکردم...این همه تردید رو نمیفهمم واقعا....به جاهای سخت که میرسه جا میزنم میگم بزا بازنگری کنم....اسکلم دیگ.همین جوری عقب موندم دیگ.ولی پا شدم دیدم بلند شدنمو...و الان هم ادامه میدم


[ یکشنبه 98/4/9 ] [ 11:56 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 39895