سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناگفته های قشنگ
می نویسم از تو...از خودم...از ساعت ها...چه زیباست این سرنوشت... 

6 دیقه دیگ پنجشنبه دیگ ای از راه میرسه...و میشه وعده گاه منو تو....نوشتن خیلی خوبه.ادم سبک میشه...اینجا دلهره اینو ندارم کسی ممکنه بخونه یا نه...دلم قرصه.

شنبه مریض بودم...حالت تهوع شدید...یکشنیه سرما خوردم و سه شنبه نرفتم سر کار....و سه شنبه بالاخره همه کتابام رو بردم اهدا کردم و به خودم جایزه دادم...شیرین گندمک....خیلی وقت بود دلم میخواست.

مریض که شدم...حالت تهوع رو میگم....مامانم گفت برم برات لیمو بیارم...نزاشتم ....گفتم که باید تنها از پسش بر بیام....همه رفتن بیرون و من تنها موندم خونه...جلسه خونه خانم فهرستی....اهمیتی نداشت برام...روزی که سرما خوردم...یعنی دوشنبه که اومدم خونه از سرما به خودم میلرزیدم....ولی باز گفتم حق نداری به کسی بگی و باسد از پس خودت بر بیای....ههه جالب بود...کسی سراغم نیومد...مامان گفت چته گفتم فک کنم تب دارم....بعد مرضیه به مامان گفت انگار سرما خورده...مامان گفت هر چی بهش میگم چته حرف نمیزنه....همون شی ازام قرص سرماخوردگی گرفت که بخوره....فرداش نرفتم سرکار....ولی حساب کار دستم اومد....مامانم میگ سرماتو بهم منتقل کردی....

حیف که نمیخونید...ولی اینو بدونید که فهمیدم مامانم داشت به خواهرم میگفت انگار داره خودشو لوس میکنه....جایی که کسی نازشو نمیخره...ادم باید خیلی حماقت خرج کنه که ناز کنه....منم انقد احمق نیستم....وقتی دیدم برخوردتونو حساب کار دستم اومد...البته توقعی هم نباید میداشتم چون اونا که مریض بودن من واکنش خاصی نداشتم....اخه انصافا اینام دایما دارن مینالن....ادم بالاخره ی روز که خوب هست....منو میدیدن شروع میشد....بگذریم....این از مریض شدنم.

کتابامو جمع کردم که ببرم کتابخونه یهو مرضیه اومد گفت داری کتاباتو میبری بیا برا منم ببر همشون نو هست....چپ چپ نگاش کردم...گفت اگ زحمته برات بزا خودم میبرم....بهش گفتم تو از کجا فهمیدی که دارم کتابامو میبرم....جا خورد...انگار ناراحت شد...گفت حدس زدم....بعدش چیزی نگفتم و مشغول کار خودم شدم....

دقیقا حرفم اینه تا نگاه نکنی به زندگی طرف ...تا کنجکاوی نکنی...تا نخوای بدونی...امکان نداره چیزی بدونی.....این از وضع من در این خونه....پنجشنبه هفته پیش هم شکلات گرفتم و از مصطفی معذرت خواهی کردم....جالب بود...بهش گفتم 5 دیقه ببینمت...اومد...بهش گفتم ادم اهی کارایی میکنه که قابل جبران نیس...یهش فتم خیلی وقته میخواستم زنگ بزنم ولی روم نمیشد...بغض کردم...بهش شکلات رو دادم و بهش گفتم ی معذرت خواهی بهت بدهکار بودم...بعد پیاده شدم...گفت بشین هنوز 5 دیقه نشد...ولی میترسیدم گریه کنم برا همین پیاده شدم و رفتم...از دانشگاه تا خونه پیاده رفتم....سبک شدم...راحت شدم....

با مهسا ی کم حرف زدم....باهاش راحتتر از گذشته شدم...

همه این اتفاق ها....و ی چیز دیگ....هر چی میگذره میفهمم ادم نباید با هر کسی حرف بزنه...حتی خواهر و مادرش...منه احمق دیدم اینا در حالتی نیستن که بهم انرژی بدن...خریت حرف زدم باهاشون...با محمدرضا یا مرتضی میحرفیدم وضعم بهتر بود...نه این که با گذشت 4 هفته هنوز اثر حرف منفی در من باشه....

امروز سیگار خریدم....اره ...سیگار باز هم....

نیاز به ارامش داشتم....و دارم....من خیلی تنهاییم رو دوس دارم....ولی با ی اشتباه بهش خدشه وارد کردم.

و الان حس ناامنی دارم....باز هم دوس دارم شیشه تنهاییم رو عوض کنم و بدجور برم تو لاک خودم....خیلی زیاد

الان واقعا میخوام حریم امن بسازم و میسازم ....محکم و استوار....فهیمه دوستم هست برای حرفا....فهیمه مجازیه...تو روم نیس که بخواد چیزی بگه....

ی چیز بگم بخندی....انقد که تو اتاق تنها بودم الان مرضیه هست نمیتونم تمرکز کنم.خخخخخخ

البته اینم درست میکنم قطعا....ایراد منه ....

بهت گفتم...مامانم اومده اتاق بهم می که تو احساس نداری....دلم برات تنگ شده....متاسفانه من  الان سنگم.....دختری که گریه نمیتونه کنه و ذفته دنبال سیگار...باید ازاش ترسید.....

ی جا زنگ زدم برای کار...قراره امروز زنگ بزنه برم مصاحبه....دعا کن جور بشه....نزدیک خونمونه....دعا کن برام یکی رو پیدا کنم دوسم داشته باشه...دوسش داشته باشم.....


[ پنج شنبه 97/11/18 ] [ 12:22 صبح ] [ معمار ] [ نظر ]

طبق قرار پنجشنبه شد و من اومدم....سلام

باشگاه بدن سازی ثبت نام کردم و چهارشنبه اولین جلسه رو رفتم....ی روز بدن سازی و ی روز هم هوازی....پیاده روی یا تردمیل....خیلی خوشالم...ی کم دغدغه مالی دارم که اونم به خودم گفتم مگه به قانون جذب اعتقاد نداری؟مگه بازی فراوانی رو اعتقااد نداری....خب پ چرا نگرانی و عین ادمای بدبخت رفتار میکنی....والا خالم اینا که اوضاعشون داغون بود و همش پول قرض میکردن از این ور و اون ور هیچ وقت هیچ وقت لباساشون از مرتبی در نیومد...بهترین غذاها رو میخوردن...مسافرت که عالی سر جاش بود...تفریح هم میرفتن...هیچ وقت برای فلافل و 4 تا چیپس و پفک نگفتن ندارن...بچه هاشون اردو هاشون رو هم میرفتن...کادو میخرید و دنبال ارزونی نبود...طبع بلند...جدی میگم.

حالا من از بقیه ایراد میگیرم و میگم چیه بخیل بازی در میارن ....حالا خودم بدتر شدم....حسم خیلی خوب بودااا یهو گند زدم...نمیدونم چی شد....میدونی ی جور ترس دارم....از این که خب من الان سر کار نمیرم و از کجا میخوام بیارم....مامان بابا هم که خدایی میدنااا ولی خب....ناله ها زیادددده اونم خیلییی.

بر این حس باید بتونم غلبه کنم تا موفق بشم.من میدونم که موفق میشم....همین که با خودم رو راست بازی کردم عالیه.....عطر بهار نارنج....بهار نارنج دم کردم که بخورم...ی قوری....راستی بیسکویت درست کردن رو یاد گرفتم....البته از نوع ساقه طلایی....بنظرم خیلی خوب بود...الانم ی بیسکویت رژیمی یاد گرفتم که میرم درست میکنم ...برای تغذیه هفتم.....صبحانه عالی خورده بشه..ناهار متوسط....ارد سفید حذف بشه...و در نهایت شام هم سبزی جات....همین الان که دارم مینویسم هم داشتم به همین فکر میکردم...به پول.

واقعا این همه ویس گوش دادن و وقت گذاشتن اخرش چرا اینجوری؟؟؟؟باید بیشتر تلاش کنم دربارش.

زبان هم خوبه و خوشه ....براش هر روز وقت میزارم....فقط روزایی که خونه هستم ی کم دردسرم بیشتره...خواهرم تو اتاقه...اتاق هم که کثیف هست....البته بیشتر بخاطر تنها نبودنه عدم تمرکزم.چون هر شب ساعت 5 بیدار میشم و تا 7 که کسی کاری به کارم نداره زبان میخونم و اتفاقا خیلی هم عالیه.میدونی تنها که باشم لای در رو باز میزارم که هوا عوض بشه و جا به جایی هوا باشه...اینجوری خیلی بهتر ادم درس میخونه...لاااقل برای من که بهتره.

بنظرم بهتره بیشتر از قبل مراقب افکارم و ارتعاش هام باشم.....بیشتر از قبل ساکت باشم....و لاکپشت باشم....سرم تو کار خودم فقط.

عالی....خیلی هم خوب و عالی....همه این حرفا رو من خیلی می پسندم خیلی....عمل هم به روی چشمام...راستی دیگ سراغ کتاب صوتی نمیرم....کر شدم که هیچ...لنتی طولانی تره....همیشه به جای کتاب صوتی امیر شریفی گوش میدادم...الان امیر شریفی خونم اومده پایین.

با توجه به این که چند روز با خانواده بودم و ارتعاش ها منفی بود تا حد زیادی....بهتر که مثبت رو بیش از پیش وارد کنم....

و قطعا میتونم.....بهترین ها رو از خدا برای همه ادم ها میخوام....ایشالا خبرهای خوب امشب بیاد خونمون...ی جعبه شیرینی و مصطفی و مهسا....ایشالا....ارتعاشم بهشون مثبته.

فعلا بابای....برام بهترین ها رو بخواه.دوست دارم مریم.....


[ پنج شنبه 97/11/4 ] [ 2:43 عصر ] [ معمار ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 39192